- مادرم... 1
- زندگی شخصی و ویژگی های فردی مقام معظم رهبری 1
- بازیهای دوران کودکی 2
- باشگاه جوانان 2
- تور نامریی 2
- سرگرمی 3
- مکتبخانه 3
- روز اول مدرسه 4
- روزهای تحصیل 4
- والدین 4
- خانهی پدر رئیس جمهور 5
- دوران کودکی 5
- خاطرهی رهبر معظم انقلاب از پدر بزرگوارشان 5
- میز و صندلی قدیمی 6
- گوشت کوپنی 6
- خانهای کوچک و غذایی ساده 7
- ساده زیستی آقا 8
- شام مختصر 9
- مثل همه بسیجیها! 10
- فرش نخل خرما 11
- عروج معنوی 12
- عبادت 13
- تلاش و تهجد 14
- جواب نامه من! 15
- پس بقیه چی؟! 16
- خودداری از دادن رساله 17
- مطالعه روزنامهها 18
- مطالعه روزنامهها 18
- مطالعه رمان 19
- سادهزیستی 20
- هوش و فهم فوق العاده 20
- سیاستمداری هوشمند 21
- هیبت سلطانی او را گرفت 21
- پیش از انقلاب 21
- اهل نظر و اجتهاد 21
- صندوق محرمانهی آمریکاییها 21
- تفسیر آیات بنیاسرائیل 22
- سرتان میشکند! 22
- خاطرات زندان قزلقلعه 23
- دههی چهل و سفر به همدان 23
- سیل سال 57 در ایرانشهر 24
- جلسهی مخفیانهی منزل شهید باهنر 24
- احمد سوکارنو ما را با هم رفیق کرد 25
- این سه صلوات، مبارزه است! 25
- زندانی سلول بیست 26
- بدتر از نسل هویدا! 26
- تحصن در بیمارستان امام رضا (ع) مشهد 27
- انقلاب و بعد از آن 27
- پیام شما، زودتر از خودتان میرسد 28
- انگار نه انگار که اینها یک گروه مردمیاند 29
- آسفالت 29
- خاطرهی رهبر انقلاب از 12 فروردین 58 29
- نوزدهم بهمن، نماد آگاهی انقلابی 29
- سجدهی شکر 30
- نماز اول وقت در قطار 31
- مصطفی اسماعیل 31
- خاطره رهبر انقلاب از 8 شهریور 1360 31
- فقط اسمش مردمی است 32
- وزیری که با موتور به نماز جمعه میرفت 32
- پیروزی این نظام، فقط به آبروی روحانیتِ زمان ما انجام نگرفت 33
- آنها دروغ میگفتند و دروغشان آشکار شد 33
- همهی اینهایی که در اینجا نشستهاند، از امریکا میترسند! 33
- برخورد شدید با قاضی متخلف 34
- بعد از انقلاب شما، مردم ما با افتخار اسم اسلامی خود را میگویند 34
- مسألهی حکومت 35
- سختترین ساعات عمرم 35
- من هم وزیرم! 36
- گویی دست قدرتمندی هدایت ما را بر عهده دارد 36
- برکت بزرگ انقلاب ، انس روز افزون جوانان ما به قرآن 37
- رئیس جمهور نباید جلوی نخست وزیر بلند شود! 37
- برایش 2400 تومان میماند! 38
- معنای نوروز 38
- دشمن قویتر است! 39
- رؤیای حکمت 39
- دستاورد بزرگ انقلاب 40
- به حقانیت امام و حمایت خدا از او اعتقاد داشتم 41
- جلسه سران قوا با امام خمینی در آستانه «عرفه» 41
- مقام معظم رهبری و امام خمینی (س) 41
- به امام بگو فدای سرتان 41
- از آمریکا می ترسید؟ 42
- من راهم را نرفتهام 42
- سحرگاه بعد از فراق حضرت امام 42
- عکسالعمل امام همهی آنها را غافلگیر کرد 43
- ژاندارمری زابل 43
- علاقهی امام خمینی دعای کمیل و مناجات شعبانیه 44
- دستور امام تکلیف است و برو برگرد ندارد 44
- پیشنهاد سمینار ائمه جمعه 45
- توصیهی امام در بستر بیماری 45
- قلک بچهها، امام را متاثر کرد 45
- دست غیبی در همهی کارها دارد ما را هدایت و پشتیبانی میکند 46
- آن روز هر دل روشن و جان بیداری مصیبت زده شد 47
- ایشان «آقا روحاللَّه» است! 47
- دفاع مقدس 47
- شهیدی که زیر آفتاب مانده بود 47
- از ته دل قدر شهید بابایی را میدانستم 48
- فکر میکردم آزادی اسرا سی سال طول میکشد 48
- حادثهی دزلی 49
- نامههایی که مخاطبشان ما بودیم 49
- پوشیدن لباس نظام 50
- دیدار با خانواده مسیحی 50
- گفتگوی صمیمی یا جلسه عقد؟ 51
- هیچ نگران نباش! 53
- حضور در جبهه 54
- همراه با رزمندگان 55
- شناسایی منطقه 56
- تشریفات اضافی؛ ممنوع! 57
- سیرة رهبری 57
- سیرة رهبری(2) 58
- آیتالله خامنهای چگونه از شهادت رجایی باخبر شدند؟ 58
- مقام معظم رهبری و علما و بزرگان 58
- روایت رهبرانقلاب از اولین دیدار با علامه جعفری 58
- چشمهایش پُرِ از اشک شد... 59
- یادی از شهید دکتر مصطفی چمران 59
- خبر شهادت آیتالله بهشتی 59
- امروز مراجع ما فقط به تدریس فقه و اصول راضی نیستند 60
- چند دقیقه خورشید این جا تابید و رفت! 61
- این همان منبری است که شیخ انصاری روی آن نشسته! 61
- برو این قلیان را چاق کن و بیاور! 61
- مقام معظم رهبری «در آیینه ی خاطرات و نظرات بزرگان» 62
- دیدارها و توصیه ها 69
- مردی و کاری! 69
- مردم کردستان اینگونهاند! 70
- راههای آسمان را رفته بود 70
- پرچم «یا فاطمةالزهراء 70
- همه خندهشان گرفت! 70
- پشت این کتاب خوب زیارتنامه نوشتم 71
- فریاد کشید «یا ابوالفضل 71
- اتوبوس بگذارید 71
- «اخلاق» که میتوانیم داشته باشیم؟ 73
- قصه اصحاب کهف را از شما یاد گرفتم 73
- میگفتند نماز نخوانید اما قمه بزنید! 73
- در هواپیمایی که سوار میشوم، این کار ممنوع است! 73
- فکر من این است 74
- در میدان جنگ هم نمیشود به او اطمینان کرد 74
- اگر بعد از این اینطور بیایی، راهت نمیدهم 74
- اینها را پخش نکنید؛ حتّی تولید نکنید 75
- رؤیت هلال 75
- هیچوقت با مردم همدلی نداشتند 76
- حرفهایی که دشمن از آن سوء استفاده میکند 76
- «خلیج عربی» دروغ است 77
- مبادا ما آن مؤذن بدصدا باشیم 77
- خطبهی نماز جمعه هفت-هشت ساعت مطالعه میخواهد 78
- طعم پیشنمازی 78
- یک گله و انتقاد از عناصر مسلمان! ... "کدامتان دویده اید؟ 78
- زندگی در کنار آدمخوارها! 79
زندگی شخصی و ویژگی های فردی مقام معظم رهبری
مادرم...
مادرم... گوشههایی از خاطرات حضرت آیتالله خامنهای از والدهی مکرمهشان 1
پدر و مادرم، پدر و مادر خیلی خوبی بودند. مادرم یک خانم بسیار فهمیده، باسواد، کتابخوان، دارای ذوق شعری و هنری، حافظ شناس - البته حافظ شناس که میگویم، نه به معنای علمی و اینها، به معنای مأنوس بودن با دیوان حافظ - و با قرآن کاملاً آشنا بود و صدای خوشی هم داشت. 2
وقتی بچه بودیم، همه مینشستیم و مادرم قرآن میخواند؛ خیلی هم قرآن را شیرین و قشنگ میخواند. ما بچهها دورش جمع میشدیم و برایمان به مناسبت، آیههایی را که در مورد زندگی پیامبران است، میگفت. من خودم اوّلین بار، زندگی حضرت موسی(ع)، زندگی حضرت ابراهیم(ع) و بعضی پیامبران دیگر را از مادرم - به این مناسبت - شنیدم. قرآنکه میخواند، به آیاتی که نام پیامبران در آن است میرسید، بنا میکرد به شرح دادن. 3
بعضی از شعرهای حافظ که هنوز - بعد از سنین نزدیکِ شصت سالگی - یادم است، از شعرهایی است که آن وقت از مادرم شنیدم. از جمله، این دو بیت یادم است: سحر چون خسرو خاور عَلَم در کوهساران زد به دست مرحمت یارم در امّیدواران زد
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند 4
(مادرم) خانمی بود خیلی مهربان، خیلی فهمیده و فرزندانش را هم - البته مثل همهی مادران - دوست میداشت و رعایت آنها را میکرد. پدرم عالِم دینی و ملّای بزرگی بود. برخلاف مادرم که خیلی گیرا و حرّاف و خوش برخورد بود، پدرم مردی ساکت، آرام و کم حرف مینمود؛ که این تأثیرات دوران طولانی طلبگی و تنهایی در گوشهی حجره بود. البته پدرم تُرک زبان بود - ما اصلاً تبریزی هستیم؛ یعنی پدرم اهل خامنهی تبریز است - و مادرم فارس زبان. ما به این ترتیب از بچگی، هم با زبان فارسی و هم با زبان ترکی آشنا شدیم و محیط خانه محیط خوبی بود. البته محیط شلوغی بود؛ منزل ما هم منزل کوچکی بود. شرایط زندگی، شرایط باز و راحتی نبود و طبعاً اینها در وضع کار ما اثر میگذاشت. 5
چیزی که حتماً میدانم برای شما جالب است، این است که من همان وقت، معمّم بودم؛ یعنی در بین سنین ده و سیزده سالگی - که ایشان سؤال کردند - من عمامه به سرم و قبا به تنم بود! قبل از آن هم همینطور. از اوایلی که به مدرسه رفتم، با قبا رفتم؛ منتها تابستانها با سرِ برهنه میرفتم، زمستان که میشد، مادرم عمامه به سرم میپیچید.