تهيه و تنظيم: محمد اسحاق فياض
ماجراي تراكتور
ماجراي تراكتور
فراه، 1370 حاجي غلام حيدر كاظمي
هر روز طيارههاي دولتي به استقبال ما ميآمدند و پس از چند ساعت نقل و نبات ريختن بر سر كاروان، برميگشتند. پايگاههاي محلي مجاهدين هم كه در پذيرايي از ما سنگ تمام ميگذاشتند. در هر پايگاه كه ميرسيديم بايد براي خدا كمك ميداديم و الا بايد از جان خودمان و كاروان ميگذشتيم!
نابلدي راهها، كمين دزدها، طمعورزي پايگاههاي مجاهدين، طيارههاي دولتي... حسابي ذلهمان كرده بود. از بس كه سختي ديده بوديم احساس ميكرديم سالهاست كه در راهيم.
مجبور بوديم براي حفظ كاروان، شبها با چراغ خاموش حركت كنيم. اين، سختيها را دو چندان ميكرد. از هر منطقه كه عبور ميكرديم صدها بار فاتحهمان را ميخوانديم! در تمام اين سختيها استاد را خندان ميديديم. با روحيه و شادابي او همه چيز را فراموش ميكرديم. تمام كارها را انجام ميداد. از نان پختن تا جابجايي بارها و تيله دادن موترها...
هر روز و هر شب با خطرات جديدي روبرو ميشديم. تمام تلاش استاد اين بود كه محموله ي كاروان و جان افراد به سلامت به مقصد برسد و ميگفت: اين امكانات با زحمات زيادي تهيه شده، اگر به مقصد برسانيم روح تازهاي به مردم و حزب وحدت دميده ميشود... محموله ي كاروان همه چيز بود: از كتاب گرفته تا وسايل سمعي و بصري و مهمات و انواع سلاحهاي سبك و سنگين.
تصميم گرفته شد براي ضربه پذيري كمتر، كاروان به دو گروه تقسيم شود. در گروه اول ما بوديم كه سرپرستيما به عهده آقاي قرين بود. گروه دوم استاد بود كه قرار شد با فاصله ي دو روز از ما حركت كنند. براي ما، همه ي راهها ناامن بود. محموله ي كاروان همه را به طمع آورده بود. ترس و اضطراب، تنها همراه همه ي لحظههاي ما شده بود.
تجسسي كه انجام شده بود، راه گلستان امنتر تشخيص داده شد. به پيشنهاد استاد، از اين پس شبانه راه افتاديم. آن شب منطقه مثل گور تاريك شده بود. چراغهاي خاموش موترها و سكوت راهها بر وحشت و گنگي فضا بيشتر افزوده بود. تنهاي صدايي كه ميشنيدي جرق جرق لاستيكها بود و خشخش پاي بچهها. يك مرتبه ترق صدا پيچيد. خدايا عجب گير افتاديم! همگي به طرف صدا دوخته شديم. خدايا شكرت! خطري نبود. يك موتر 10 چرخ با تراكتور برخورد كرده بود. تراكتور به هم چسبيده بود اما از خوش چانسي، راننده آن سالم بيرون پريده بود!