یاد یار مهربان صفحه 4

صفحه 4

زنگ در را به صدا در اورد در راهروي پيچيديم؛ در خانه اي را گشوديم كه از پشت در سيمائي كودك همچون غنچه گل كه در اولين روز بهار شگوفا مي شودچشمان مان را نور باران كرد. عمويم كه شخصي است شوخ طبع او را صدا زد كه اسمت چه است ؟ كودك با همان زبان زبيائي كودكانه اش گفت: زهره! خواهر كوچك من هم كه اسمش زهره بود با هم در كنار عمويم نشست ؛ هر دو كودك خيلي شبيه هم بودند. چشمانم را بر در و ديوار خانه انداختم خيلي عكس ها وكلمات و ايه هاي از قران مجيد در وديوار خانه را مزين كرده بود؛ صميميت در چوكات درب خانه خود نمائي مي كرد. از چشمان مرد و زن خانواده محبت تلولو مي كرد. و مرا بياد خاطره شش سال پيش كه سرم را بر دامن مادر بزرگم گذاشته بودم مي انداخت؛ مرا به ان صميميت نزديك مي كرد.لحظه اي گذشت زنگ در به صدا در امد؛ مردي با اندامي درشت وسينه فراخ از چوكات در بيرون زد مرا بياد ان خاطرات كه در لاي كتاب هاي داستان هاي تاريخي اسلام انداخت. از چشمانش پيدا بود كه سخت معتقد به باور هاي الهي است. ولحظه اي غير از خدا به هيچ چيزي فكر نمي كند.لحظه اي گذشت روانه جايگاهي شديم بنام اتحاديه فرهنگي هزاره هاي مقيم المان .

سالن بود به درازي ۲۰ متر؛ تلويزيون در گو شه ان گذاشته شده سخنراني بابا مزاري را پخش مي كرد. جوانان پر شور با تمام عشق وشور در سالن با هيا هو مشغول خدمت بودند. نو جواني به اسم ياسين كه در حقيقت تخنيكر مسائل اين مراسم بود بيشتر از همه به چشم مي خورد. نوجوان ديگري كه از قد واندامش پيدا بود سخت رشيد وعاشق دل باخته بابا مزاري كاغذ بدست در گوشه گوشه سالن قدم مي زد.مردم براي تجديد ميثاق با شهدايش دوازد همين بار است كه در تمام دنيا اعلان مي دارد كه ما جز خط فكري بابا مزاري و يا به تعبير ديگر بغير از خط فكري او چيزي ديگر نمي خواهيم. از لاي چوكات در مردان عجب و غريب وارد سالن مي شد. من هر كه وارد سالن مي شد از عمويم سوال مي كردم ؛ اين كيست؟ ان كسيت؟ اين چه كاره است ؟ ان چه كاره است؟ با اين همه سوال هايم عمويم را كلافه كرده بودم. مردي قد بلند با مو هاي بلند از چوكات در وارد شد در پيش چشمانم خيلي اشنا بود؛ مرا بياد موسيقي كه از گلوي طلائي اين مرد بيرون امده بود انداخت كه ميگفت: از اين كوتل گذر موشه نموشه هزاره موتبر موشه نه موشه.

لحظه اي يك گروه ديگر وارد سالن شد در ميانش مردي مرتب با كراوات غربي و عينك دودي از اقد و اندامش نتيجه گرفتم ادم است كه چيز ي در كله دارد؛ اطرافش او را با احترام و اكرام بر روي دوشكي جا دادند و در جمع شان شيخي بود كه سيمايش ادم را بياد دعا هاي شبهاي رمضان مي انداخت . به هر نوع خيلي كبوتران عاشق مزاري و يارانش با سيماي غمگين پيدا مي شد.

با چهر ه هايشان حس عجببي در من پيدا مي شد؛ حس ميكردم اين جمعيت انبوه از يك خانواده است. چنان همديگر را در بغل مي فشرد گو اينكه! از يك مادر زاده شده است بر نامه طبق روال طبعيي ازهر در وديوار گفتند؛ تحليل كردند؛سخن گفتند و خيلي خيلي ها در غم پدر خويش اشك ريختند. قران تلاوت گرديد؛ مجري بر نامه چنان ماهرانه سخن ميگفت درد نبودن پدر را دو چندان ميكرد.

چند زني سخن گفت: چنان عاطفي بود سخنانش كه تا كنون چند روز از ان ماجرا مي گذرد صدايش در گوشهايم باقي است. برايم خيلي جالب بود ولي يك چيز كه خيلي ازارم داد؛ همه از ازادي گپ ميزد؛ ميگفت: مزاري و يارانش براي ازادي شهيد شدند ولي صداي خواهران مان از پشت پرده جهالت هنوز هم كه هنوز است بگوش مي خورد وديوار سخت وسنگي شهامت خواهران ما ن را در پشتش مدفون ساخته است. مگر نگفتند و يا نشنيديد كه زهرا يگانه دخت پيامبر در جنگ احوت دو شادوش برادرانش به مداواي زخميها مي پرداخت پس چيست؟ كه طرز تفكر طالباني را در پشت ديوار ها ويا در سينه تاريك چادر ها مخفي مي سازيد. بيائيد زينب گونه باشيم؛ بيائيد زهرا گونه باشيم. بيائيد دين را زنجيري نسازيم و يا چاهي نسازيم كه درونش وحشتناك باشد و نامش درون را بسوزاند.

جلسه با تمام شور و اشتياق هر كه زياد تر كار مي كرد؛ خدمت مي كرد بيشتر خود را به مزاري و يارانش نزديك مي ساخت و حس ارامش مي نمودند.نذري اماده گرديده بود؛ دسترخوان ها پهن گرديد وچيده شد و صرف غذا شدند بعد از ان ديدو باز ديد اغاز گرديد؛ دوستاني بودند كه اشتياق ديدار يكديگر را داشتند گو اينكه! سال ها انتظارش را مي كشد. ولي چيزيكه مرا زياد مي ازارد ان بود كه وقتي دوستان مرا با مردم معرفي ميكردند همه با اشتياق در بغل مي فشرد و صورتم را بوسه باران مينمود وحس ترحم بمن ميكرد از اينكه مرا در بغل مي فشرد حس غرور مي كردم و ازاينكه با ديد ترحم به من نگاه ميكردند رنج مي بردم چون من فرزند كسي بودم كه پدرم اگاهانه مرگ شرافت مند را انتخاب كرده بود.

براي ازادي و براي اينكه به تمام ظالمان بگويد( نه) مردانه سينه را سپر نمود و عاشقانه مرگ اوليا گونه را پذيرفتند. ساعت مانند كاروان خسته تق تق كنان راه پيمائي مي كند جمع ما كه از كشور سويس به المان رفته بوديم در خانه حاجي ساعت ۱۰ بجه شب را باز گشوديم و صميميت را دو باره حس كرديم؛ هرگز حس نكرديم كه در خانه بيگانه مهمان هستيم؛ جوانان رشيد اطراف مان حلقه زده؛ خواهران مان با صميميت در كنار همراهان ما كه چند زن بود كه از سويس امده بود نشسته خاطره خواني مي كند....وه كه چقدر شيرين بود ان شب.

ان شب يك فيلم را كه توسط يكي از دوستان ما تهيه شده بود ديديم هواي وطن كرديم ورنج ان ديار را با خودمان تقسيم نموديم.گذر رمان چنان سريع بود كه در يك پلك زدن بيست چهار ساعت از عمر عزيز مان در كنار بهترين دو ستان ما گذشت ساعت ۲ بجه بعد از ظهر وقتي كه از موتر حاجي پياده شديم بليط گرفتيم؛ وقتيكه حاجي با ياسين عزيز و مهدي مهربان و زهره نازدانه خدا حافظي كرديم؛ حاجي كليد موترش را چرخاند صداي دلخراش ما شينش گوش را به تلخي خراشيد حاجي چنين گفت: الي گو بخشي شيم ديق شودوم؛ به خدا خيلي ديق شودوم خدا نگهدار شوم باشد. و ما خود رادر ميان انبوهي از مردم بيگانه حس كرديم وبه سوي سويس باز گشتم.

پادشاه خيل ها، ما و ديگران

پادشاه خيل ها، ما و ديگران

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه