زندگي علي وار
تابستان سال 1372 سفري داشتم به كابل، كابل غرق در آتش جنگ بود. گر چند در آن ايام به نحوي آتشبس موقت حاكم بود ولي هر روز حداقل 50-60 ثقيله از كوههاي پغمان و شمال كابل، غرب كابل را مورد آماج گلوله قرار ميداد و روزي چند شهيد و چندين زخمي سهميه اين قسمت از شهر بود. شهيد مزاري در كارته سه و در بيخ يكي از كوههايي كه سنگر دشمن بود، مقر خويش را قرار داده بود. هر چند غرق در كارها و مصروفيتهاي جنگ بود، اما همچنان شاداب، پرقدرت، پركار و حوصلهمند به نظر ميرسيد. دفتر و ديوانش بسيار ساده و معمولي بود. از هر مهمان با يك ليوان چاي و يك عدد چاكليت (فقط يك عدد) پذيرايي ميشد. غذايش تا وقتي كه من ديدم يك آبگوشت ساده و خيلي معمولي بود. شبي از شبها براي انجام صحبتهاي بيشتر خدمتشان ماندم. تا پاسي از شب رفت و آمد قومانهدانها براي رفع و رجوع كارها در اطاق مخصوص استاد شهيد ادامه داشت. موقع خواب فرا رسيد. شهيد سجادي، شهيد سيدعلي علوي و استاد شهيد و من در اطاق بوديم. استاد شهيد از سيدعلي پرسيد كه موحد در كجا بايد بخوابد؟ سيدعلي گفت در همين اطاق شما... استاد به من رو كرد: سيد خُرخُر كه نميكني ها؟! گفتم: استاد، خُرخُر كه نه ولي اينجا نميتوانم بخوابم، من در اطاق سجادي ميخوابم
ميخواست بخوابد، بستره ساده و محقرش را باز كرد. ابتدا يك قطيفه را و سپس نمد سياه هزارگي را درآورد و آن را وسط اطاق پهن نمود. دوبالش را نيز روي هم گذاشت. در آخر ياالله گويان خود را به پشت انداخت و آه كشيد و خوابيد...
شهيد سجادي با لبخندي به من گفت كه تمام دارو ندار اين مرد همين است...
مردي كه ديو انحصار را به رعشه انداخته است. در يك لحظه تمام قضايا و حوادث سالها سال از نظرم گذشت و ديدم كه مقام رهبري و عظمت غرب كابل نه تنها توفيري در زندگي اين مرد نگذاشته، بلكه او حتي متواضعتر از گذشته به زندگي خاكسارانه و علي وار خويش ادامه مي دهد. به ايمان، استواري، استقامت، اخلاص و وفاداريش درود گفتم.
گوينده: سيدحسين موحد بلخي
تهيه و نگارش: حمزه واعظي
مطالعه زير آتش
مطالعه زير آتش
عازم مناطق مركزي بوديم. يك هفته اي مي شد كه كاروان ما در پايگاه كاكري توقف كرده بود. هر روز صبح عليالطلوع از بالاي آن كوه سياه لعنتي سنگرها و پايگاه را به آتش مي بستند. يكسره تا شب مي زدند. سر بالا نميتوانستي. كي بود كه در آن جهنم آتش طاقت بياورد. قبل از طلوع آفتاب، همة بچههاي كاروان پايگاه را ترك كرده به قلهها پناه ميگرفتند. استاد همچنان در چادر خود ميماند و مطالعه ميكرد! هر چه اصرار ميكرديم تأثير نداشت. ميماند و تا شب در زير گلولههاي توپ و هاوان در كتاب فرو ميرفت. نگران بوديم و هي اصرار ميكرديم. وقتي لجاجت ما را ميديد، ابرو در هم ميكشيد كه: