- مقدمه 1
- سلام بر آفتاب نکنید ! 2
- درد عشق را درمانی نیست ! 19
- در جستجوی ملکه ملک وجود 36
- در انتظار نشانی از محبوبم ! 40
- بشارت آسمانی برای قلب من 48
- سر سفره افطار دعا میکنی ! 51
- صدای بال کبوتران سفید 68
- پیش به سوی فهم قرآن ! 74
- بوسه بر قدمهای آفتاب 79
- تابلوی زیبای مرا ببینید ! 95
- دیدارِ آخرین فرزند آسمان 116
- من ذخیره خدایی هستم 121
- منابع 139
- اشاره 158
- نویسنده، کتب، ناشر 158
- سامانه پیامکوتاه 30004569 158
- کتب فارسی 159
- کتب نویسنده 159
- رمان مذهبی 160
- آموزههای دینی 162
- کتب عربی 164
- تلفکس: 700 35 77-0253 166
- نشر وثوق 166
- خرید کتابهای فارسی نویسنده 166
- سامانه پیام کوتاه نشر وثوق 30004657735700 167
- همراه: 39 58 252 0912 167
صبح سپاه حرکت میکند، آن سربازها هر چه منتظر میشوند از ملیکا خبری نمیشود، نمیدانند چه کنند. به هر کس میگویند که دختر قیصر روم کجا رفت، همه به آنها میخندند و میگویند: «شما دیوانه شدهاید؟ دختر قیصر در این بیابان چه میکند؟».
سپاه به پیش میرود و ملیکا با هر قدم به محبوب خود نزدیک و نزدیکتر میشود.26
* * *
همسفرم! آنجا را نگاه کن، سپاه مسلمانان به این سو میآیند، جنگ سختی در میگیرد. در این هیاهو من دیگر ملیکا را نمیبینم!
نمیدانم چه سرنوشتی در انتظار اوست. اسبها شیهه میکشند، صدای شمشیرها به گوش میرسد، تیرها از هر سو میآیند، عدّهای بر روی خاک میافتند و در خون خود میغلتند.
هیچ کاری از دست ما برنمیآید، اگر اینجا بمانیم خیال میکنند که ما هم از سربازان روم هستیم. بیا تا اسیر نشدهایم با هم فرار کنیم! ما باید به سوی سامرّا برویم، گویا این عشق ملکوتی، فرجام زیبایی دارد.
چند روز میگذرد...
در جستجوی ملکه ملک وجود
ما الآن پشت دروازه سامرّا هستیم، متأسفانه دروازه شهر بسته است، مثل اینکه باید تا صبح اینجا بمانیم. نظر تو چیست؟
جوابی نمیدهی. وقتی نگاهت میکنم میبینم که خوابت برده است. من هم سرم را زمین میگذارم و میخوابم.