در شعاع جانان صفحه 451

صفحه 451

سر جایی برای اقامه نماز و نشستن در این شب شلوغ برایم محیا شد، امشب را تا به سحر در محضرتان میمانم....

آمدم بالا سرِ حضرت، دو جوان رشید آذری نشسته بودند، تا مرا دیدند کوچه باز کردند و دستانشان را به ستون زدند و برایم خیمهای باز نمودند که نماز مغرب و عشایم را آنجا خواندم. آن زمان اطمینان پیدا کردم که ماندنم تا سحر مورد رضایت حضرت رضا علیه السلام است.

واسطهی شفا

کنار ستون نشستم و به خواندن زیارات و ادعیه مشغول شدم، پس از ساعاتی از دعا و زیارت که گذشت توجهی به اطرافم کردم، دیدم که پسر بچهای در سنین چهارده پانزده سال، پشت سرم نشسته و تکیه به دیوار داده، در حالی که پاهایش را به سمت ضریح مطهر دراز کرده است.در بین دعاهایم به او گفتم: پاهایت را جمع کن!چیزی نگفت و پاهایش همچنان دراز بود. پس از دقایقی روی خود را برگردانیدم  و به او گفتم:آقا جان! در مقابل ضریح هستی! بیادبی است! پاهایت را جمع کن!. یک نگاهی به من کرد و چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت. پس از دقایقی مجدداً نگاهش کردم، دیدم هنوز پایش را جمع نکرده، و عصبانی شدم، تغیری نمودم و به او گفتم: بیادب! پاهایت را جمع کن! حرمت امام را حفظ کن. تا این را گفتم: آن طرف نرده، خانمی نشسته بود، شروع کرد به گریه کردن و گفت: آقا سید! دست از سرِ بچهی من بردار! چرا بچهی مرا دعوا میکنی؟! این بچهی من فلج هست! من شب ولادت امام رضا علیه السلام به امیدی او را به اینجاآوردم! او قصدش بیادبی به امام رضا علیه السلام نیست! این بچه از کمر به پایین کاملاً فلج است.!

تا مادرِ این بچه این جملات را به من گفت، بیچاره شدم! کهای وای! دل این بچه را شکستم! بیجهت به او تشر زدم و مادرش نیز به گریه افتاد! بیقرار شدم... و یک حالت انقلابی در وجودم بوجود آمد! با حالتی پریشان به ضریح مطهر رو کردم و زار زار گریستم  و خدمت حضرت رضا علیه السلام عرضه داشتم:

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه