حیات نیکان 30 : آیت الله محمد محمدی اشتهاردی (ره) صفحه 2

صفحه 2

لالایی بهشت

آقاجان و خانم جان، خسته و کم رمق پا به سَحَه(1) گذاشتند. شب بود و صدای آواز جیرجیرک­ها از روی درخت­های سنجد و زبان گنجشک در بیرون خانه شنیده می­شد. ننه جان فاطمه سلطان باجی، وقتی صدای پای آن دو را شنید، با شوق به محمد گفت: «برخیز ننه جان که بابا و ننه ات آمدند».

محمد که سرش را روی زانوی ننه جان گذاشته بود، با شوق برخاست و دوید طرف حیاط. خانم جان قابلمه مسیِ پُر از شیرش را روی تاقچه دالان گذاشت و کمر راست کرد وگفت: «الهی شکر. آقاجان هم فانوس بزرگ را به میخ بالای هشتی آویزان کرد و رفت تا قالی کوچک نخ نمایش را وسط حیاط باز کند.

محمد پرید توی بغل خانم جان و با زبان شکسته گفت: «چرا مرا به دیدن گوسفند­ها نبردید؟»

خانم جان چند تا نفس آرام کشید و گونه­های پسرک


1- 1. در اصطلاح محلّی به دالان باریک و دراز می گویند.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه