- مقدمه 1
- عشق طلبگی 4
- حاجی شیخ 7
- صدای مناجات 9
- دیدار با قم 12
- هجرت به نجف 13
- سفرهای تبلیغی 17
- روزهای مبارزه 17
- دعا برای شاه 19
- آغاز نویسندگی 20
- شرکت در جلسات نویسندگی 23
- کتاب های امام 24
- مرد ساواکی! 25
- دیدار با شهید مفتح 26
- خدمت به دین و کشور 28
- دیدار با نویسنده ترک 29
- پیرمرد شهرضایی 30
- بیماری سکته مغزی 31
- به خاطر بزرگان 33
- مرگ پدر در اشتهارد 34
- سوگ نامه آل محمد9 35
- خواسته آقای قرائتی 36
- میهمان مسجد شهدا 37
- صندوق قرض الحسنه 39
- بیت المال 40
- شوق زیارت امام رضا علیه السلام آقای حسنی، از دوستان دانشمند تفسیر نمونه، از استاد محمدی برای سفر به 43
- مرد معلول پشت در خانه استاد 45
- جانباز شیمیایی 47
- آخرین دیدار 49
- کتاب استاد در امریکا 51
- درباره عید غدیر 52
- میهمان امام علی علیه السلام روز سه شنبه 54
لالایی بهشت
آقاجان و خانم جان، خسته و کم رمق پا به سَحَه(1) گذاشتند. شب بود و صدای آواز جیرجیرکها از روی درختهای سنجد و زبان گنجشک در بیرون خانه شنیده میشد. ننه جان فاطمه سلطان باجی، وقتی صدای پای آن دو را شنید، با شوق به محمد گفت: «برخیز ننه جان که بابا و ننه ات آمدند».
محمد که سرش را روی زانوی ننه جان گذاشته بود، با شوق برخاست و دوید طرف حیاط. خانم جان قابلمه مسیِ پُر از شیرش را روی تاقچه دالان گذاشت و کمر راست کرد وگفت: «الهی شکر. آقاجان هم فانوس بزرگ را به میخ بالای هشتی آویزان کرد و رفت تا قالی کوچک نخ نمایش را وسط حیاط باز کند.
محمد پرید توی بغل خانم جان و با زبان شکسته گفت: «چرا مرا به دیدن گوسفندها نبردید؟»
خانم جان چند تا نفس آرام کشید و گونههای پسرک
1- 1. در اصطلاح محلّی به دالان باریک و دراز می گویند.