حیات نیکان 30 : آیت الله محمد محمدی اشتهاردی (ره) صفحه 4

صفحه 4

محمد با شوق زیاد گوش تیز کرده بود به لالایی مادر.

آقاجان که کمی آن طرف­تر از آنها داشت، قرآن می خواند، هر بار سر بلند می­کرد و زیرچشمی و خوش حال نگاهشان می­کرد.

چشم­های محمد به خواب رفته بود، اما لب­هایش می خندید. صدای هوهوی می هوا، درخت عناب وسط حیاط را به رقص انداخته بود. ننه جان آمد و صورت محمد را بوسید و به خانم جان گفت: «عروس خانم، بیا این جومه خِی(1) را بینداز روی محمد. می­ترسم بچه سردش بشود!»

عشق طلبگی

آقای امامی قدم زنان وسط کلاس آمد و به چهره یک یک بچه­ها چشم دوخت.

بعد از مکثی کوتاه، دوباره رفت کنار تخته سیاه ایستاد. از بیرون کلاس، صدای قارقار چند کلاغ بلند بود. پاییز داشت آرام آرام به تابلوی دشت­ها و درخت­ها، رنگ زرد و نارنجی می­زد. هوا رفته رفته سرد و گزنده می­شد.

آقای امامی کاغذ بزرگی از جیبش بیرون کشید. بعد رفت سر میزش و گفت: «کسی حرفی نزند. فقط حواستان به من باشد!»

او همان طور ایستاده بچه­ها را شمرد. سی نفر بودند. سپس کاغذ را چند تای کوچک زد و آن را تکه تکه کرد.


1- 1. جومه خِی: جامه خواب، روانداز.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه