حیات نیکان 30 : آیت الله محمد محمدی اشتهاردی (ره) صفحه 7

صفحه 7

بگو یا علی!» آقای امامی که رفت، ابراهیم پشت شانه محمد زد وگفت: «می­خواهی دور سرت پارچه سفید ببندی و بروی بالای منبر بگویی: امشب حرم آل عبا آب ندارد، مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع؟»

یوسف و محمد خندیدند. محمد گفت: «می­خواهم کمی که بزرگ تر شدم بروم قم. می­گویند قبر خواهر امام رضا علیه السلامدر آن جاست. من روزی از شما جدا می شوم و شما دیگر مرا نمی بینید».

حاجی شیخ

ابوطالب داش، شوهر مرحمت عمه داشت از درخت سنجد روبه رو خانه شان، سنجد می­چید. محمد با دیدن او خوش حال شد. ابوطالب داش، مردِ خدا و مؤمن واقعی محله بود.

_ سلام.

_ سلام محمد آقا، شنیده ام می­خواهی درس طلبگی بخوانی؟

_ بله، اگر آدم خوبی باشم!

ابوطالب داش یک مشت سنجد(1) توی دست محمد ریخت و با شوق زیاد گفت: «نه بد است، نه خوب!»

محمد تعجب کرد. ابوطالب داش خندید و ادامه داد: «بلکه عالی است، عالی!»

خیال محمد آرام شد.

_ نگاه کن، حاجی شیخ هم آخوند است. ببین مردم


1- 1. در قدیم، در محله­های اشتهارد، درخت­های سنجد زیاد بود.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه