- مقدمه 1
- عشق طلبگی 4
- حاجی شیخ 7
- صدای مناجات 9
- دیدار با قم 12
- هجرت به نجف 13
- سفرهای تبلیغی 17
- روزهای مبارزه 17
- دعا برای شاه 19
- آغاز نویسندگی 20
- شرکت در جلسات نویسندگی 23
- کتاب های امام 24
- مرد ساواکی! 25
- دیدار با شهید مفتح 26
- خدمت به دین و کشور 28
- دیدار با نویسنده ترک 29
- پیرمرد شهرضایی 30
- بیماری سکته مغزی 31
- به خاطر بزرگان 33
- مرگ پدر در اشتهارد 34
- سوگ نامه آل محمد9 35
- خواسته آقای قرائتی 36
- میهمان مسجد شهدا 37
- صندوق قرض الحسنه 39
- بیت المال 40
- شوق زیارت امام رضا علیه السلام آقای حسنی، از دوستان دانشمند تفسیر نمونه، از استاد محمدی برای سفر به 43
- مرد معلول پشت در خانه استاد 45
- جانباز شیمیایی 47
- آخرین دیدار 49
- کتاب استاد در امریکا 51
- درباره عید غدیر 52
- میهمان امام علی علیه السلام روز سه شنبه 54
بگو یا علی!» آقای امامی که رفت، ابراهیم پشت شانه محمد زد وگفت: «میخواهی دور سرت پارچه سفید ببندی و بروی بالای منبر بگویی: امشب حرم آل عبا آب ندارد، مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع؟»
یوسف و محمد خندیدند. محمد گفت: «میخواهم کمی که بزرگ تر شدم بروم قم. میگویند قبر خواهر امام رضا علیه السلامدر آن جاست. من روزی از شما جدا می شوم و شما دیگر مرا نمی بینید».
حاجی شیخ
ابوطالب داش، شوهر مرحمت عمه داشت از درخت سنجد روبه رو خانه شان، سنجد میچید. محمد با دیدن او خوش حال شد. ابوطالب داش، مردِ خدا و مؤمن واقعی محله بود.
_ سلام.
_ سلام محمد آقا، شنیده ام میخواهی درس طلبگی بخوانی؟
_ بله، اگر آدم خوبی باشم!
ابوطالب داش یک مشت سنجد(1) توی دست محمد ریخت و با شوق زیاد گفت: «نه بد است، نه خوب!»
محمد تعجب کرد. ابوطالب داش خندید و ادامه داد: «بلکه عالی است، عالی!»
خیال محمد آرام شد.
_ نگاه کن، حاجی شیخ هم آخوند است. ببین مردم
1- 1. در قدیم، در محلههای اشتهارد، درختهای سنجد زیاد بود.