حیات نیکان 16: آیت الله سیدمحمدعلی علاقه بند صفحه 18

صفحه 18

ص:23

همان شب که ماجرا را برای پدرش تعریف کرده بود، پدر گفته بود ظلم، ماندنی نیست. و حالا بعد از گذشت چند سال، محمدعلی آن مرد را دوباره می دید؛ رضاخانی که بار قبل روی فرش قرمز به یزد آمده بود، حالا برای رفتن به تبعید دوباره از آنجا می گذشت؛ بدون اینکه کسی به استقبالش بیاید و بداند شاهی دارد می رود.

حسن دستش را تکان داد و پرسید: به چی فکر می کنی؟ محمدعلی جواب داد: به هیچ چی. حسن دستش را کشید و گفت: حالا بیا بریم مغازه، یه لیوان آب بخور، خیلی دویدی، بیا. محمدعلی پشت سر حسن به راه افتاد.

بازگشت به حوزه

بازگشت به حوزه

محمدعلی دو دست را به کمر گرفت؛ ایستاد و کمرش را صاف کرد. صدای حاج رحمان را شنید که گفت: خسته شدی جوون. محمدعلی برگشت. حاج رحمان پشت سرش، در چارچوب ایستاده بود. محمدعلی گفت: نه، خسته نشدم. و نگاهی به حیاط کرد. دورتا دور حیاط پر از ریگ بود. گرد و خاک به هوا بلند شده بود و گه گاهی صدای سرفه ای می آمد. حاج رحمان، دستی به ریش سفیدش کشید و گفت: آب بپاشی، کمتر خاک بلند می شود. محمدعلی آفتابه را از گوشه حیاط برداشت، خیلی خوشحال بود که حوزه علمیه قرار است دوباره برقرار بشود. او و خیلی از جوان های مشتاق دیگر مثل او جمع شده بودند تا حوزه علمیه را تمیز کنند.

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه