حیات نیکان 16: آیت الله سیدمحمدعلی علاقه بند صفحه 20

صفحه 20

ص:25

شکرها بد حل می شود، یک کم صبر کن. پدر در را باز کرد و گفت: بیا محمدعلی، بیا. آ شیخ علومی تو را صدا می کنند، همه آ مده اند. مادر کاسه را بالا گرفت و گفت: حالا ببرش. پدر گفت: شربت باشد بعد از ملبس شدن. پدر از اتاق بیرون رفت و مادر، آرام زد روی شانه محمدعلی و گفت: پاشو، حالا وقتشه. محمدعلی که اضطراب داشت، در را باز کرد و رفت توی صُفّه، زیر بادگیر.

نسیم خنکی از بادگیر می زد توی صورتش و از داغی صورتش می کاست. محمدعلی کنار پدر نشست. آقای شیخ علومی که بالای صُفّه بود، گفت: بیا جلو جوون. آقای علومی عمامه مشکی را با دو دست بالا گرفت. محمدعلی نگاهی به عمامه کرد و نگاهی به شیخ علومی و بلند شد. وقتی عمامه روی سرش قرار گرفت، قلبش تندتند می زد و همگان صلوات فرستادند.

سفر به نجف

سفر به نجف

سید محمدعلی سلام نمازش را داد و به گنبد طلایی حرم حضرت علی(ع) خیره شد و نفس عمیقی کشید. بوی خوبی می آمد. تسبیح تربت را توی دست هایش گرداند. صدای مناجات های مردم را بعد از نماز می شنید. صف های نماز به هم ریخته بود و مردی که کنار محمدعلی نشسته بود، بلند شد. محمدعلی که ذکر می گفت، سر به مهر گذاشت و وقتی بلند شد، دید مردی کنارش نشسته است. مرد، دستش را روی شانه محمدعلی گذاشت؛ محمدعلی به طرف او برگشت و

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه