ص:28
محمدعلی برگشت پیش جعفر. بعد از نماز، جعفر پسرش را بغل کرد و بلند شد و نگاهی به در خروجی مسجد انداخت و رو به محمدعلی گفت: باید بروم، این بچه بهونه می گیره. محمدعلی دوباره با جعفر روبوسی کرد. هنگام خداحافظی، جعفر چند قدمی که دور شده بود، برگشت و به محمدعلی گفت: تو آدم بزرگی می شی، من مطمئنم!
ازدواج
ازدواج
مادر در اتاق را باز کرد و گفت: محمدعلی! بیا. محمدعلی بلند شد؛ پدر که کنار او نشسته بود، پرسید: کجا؟ مادر خندید و گفت: خاله اش با او کار داره. محمدعلی از اتاق بیرون آمد. آفتاب تندی چشم هایش را زد. حیاط مستطیلی شکل خانه را پیمودند و روبه روی در اتاق، آن طرف حیاط ایستادند. مادر گوشه روسری اش را تکان داد و خودش را باد زد و گفت: اینجا از یزد هم گرم تره. خاله محمدعلی در اتاق را باز کرد و گفت: بیا تو.
محمدعلی سرش را کمی خم کرد و از چارچوب کوتاه در وارد اتاق شد و گوشه اتاق نشست. مادر و خاله هم روبه رویش نشستند و خاله گفت: خاله جان می خواهید همین جا توی برازجان(1) عقد کنید، یا بروید یزد؟ می دانی که هم من، هم حاج آقا و هم دخترم، این را سپردیم دست تو، خودت بگو کجا عقد می کنید؟ من باید کم کم
1- شهری در شصت کیلومتری بوشهر.