ص:30
سید محمود سرش را خم کرد تا صورت محمدعلی را ببیند که از خجالت خم شده بود پایین. محمدعلی لب پایینی اش را گاز گرفت. سید محمود گفت: خب دیگر، باید به فکر تدریس هم باشی. طلبه باید هم یاد بگیرد، هم یاد بدهد. نمی شود که فقط بخوانی و بخوانی و بعد هیچ. تا جوانی باید شروع کنی. محمدعلی نگاهی به دایی اش کرد و گفت: هنوز زوده. سید محمود لیوان چای را از جلوی محمدعلی برداشت و گفت: این دیگه سرد شده؛ بالاخره کم کم باید شروع کنی. همان موقع مادر محمدعلی در را باز کرد و گفت: چی شد داداش؟ ما منتظریم. پس کی عقدو می خونید؟ سید محمود لبخندی زد و گفت: آبجی تو که بیشتر از همه عجله داری. در بازتر شد و خاله محمدعلی هم کنار مادر او ایستاد و گفت. داداش بلند شو، همین طوری نشستی؟
سیدمحمود خندید و گفت: از دست شما دو تا آبجی! سید محمود بلند شد، نگاهی به محمدعلی کرد و گفت: حاضر شید، باید بریم حرم. ان شاءالله پیوندی که در جوار حضرت فاطمه معصومه(س) باشه، خیر و برکت داره. محمدعلی سرش را پایین انداخت و لبخندی زد. خاله داخل اتاق شد و گفت: ان شاءالله خوشبخت بشی.
تدریس
تدریس
استاد روی پله دوم منبر نشست و شاگردانش را نگریست که به او خیره شده بودند. او از کجا می توانست شروع کند، تا آنچه می خواهد و آنچه در ذهن دارد، به خوبی به این جوان های مشتاق منتقل کند. البته