ص:34
مجبورم کردی جوان. مرد جوان، آرام روی قالی لاکی رنگ نشست و دوباره دستی به موهایش کشید و گفت: بفرمایید حاج آقا، مَثَل چه بود؟ آقای علاقه بند گفت: دوستی که تشریف آ ورده بودند یزد، می گفتند روضه خوان های یزد مثل قالی سر قبر هستند. این روضه خوان سر این قبر که روضه خواند، بعد باید برود و سر آن یکی قبر.(1) جوان، این طوری از این در، در آمدن و مسئله گفتن و بعد از در دیگری تو رفتن و همان مسئله را گفتن، به چه درد می خورد. این طوری می دانی چقدر وقت آدم گرفته می شود و چقدر مطالعه و تدریس روی زمین می ماند. خودت می دانی که یزد روضه خوان های خوبی دارد؛ پس ما را معاف کن و بگذار به کار خودمان برسیم و روضه خوان ها هم به کار خودشان. بعد لبخندی زد. مرد جوان سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. آقای علاقه بند ادامه داد: مطالعه برای من ارزش زیادی دارد و نمی توانم وقت مطالعه ام را برای چیز دیگری بگذارم. مرد جوان نگاهی به ایشان کرد و گفت: درست می فرمایید.
ماجرای یک شاگرد
ماجرای یک شاگرد
آقای علاقه بند روی فرش نشست و پنجره را نگریست. نور تند خورشید، مسجد را روشن کرده بود. شیخ، نگاهی به در مسجد کرد و گفت: حاج آقا، در رو ببندم؟ ایشان گفت: نه، کسی نمی آید اینجا. توی
1- مصاحبه مرکز پژوهش های اسلامی صدا و سیما با حاج آقا علاقه بند، ص36.