حیات نیکان 16: آیت الله سیدمحمدعلی علاقه بند صفحه 3

صفحه 3

ص:8

کنی؛ اما وقتی هفت سالت شد. محمدعلی می خندید و مهره ها را دور میله آهنی آن می چرخاند.

حالا پدر نشسته بود بالای صُفّه و دور صُفّه هم مردهای جوانی نشسته بودند. آن روزها هوای یزد گرم بود، اما باد خنکی از بادگیر،(1) توی صُفّه پیچیده بود. محمدعلی می دانست که پدرش، بیشتر از پدر بقیه بچه ها درس خوانده و چیزهایی بلد است؛ مثل کتاب لمعه،(2) اما نمی دانست چه چیزی است و هر وقت که از پدر می پرسید، پاسخ می شنید: آخرش یاد می گیری، غصه نخور!

محمدعلی بیشتر خم شد و پدر را نگاه کرد. صدای فریاد دوستانش که توی کوچه بازی می کردند، از بادگیر بالای صُفّه به گوش رسید. بلند شد تا برود، اما دید که هادی، شاگرد زرنگ پدر، حالا می خواهد درس جواب بدهد. محمدعلی نشست و به صورت هادی خیره شد. هادی را دیده بود که همیشه، وقت و بی وقت می آید و از پدر سؤال می پرسد. کتاب های هادی، همیشه از کتاب های بقیه بچه ها کهنه تر بود و محمدعلی خیلی خوشش می آمد. همیشه فکر می کرد که هادی چقدر کتاب هایش را بیشتر از بقیه بچه ها می خواند و کتاب های هادی چقدر شبیه کتاب های پدر است.

محمدعلی از کنار دیوار صُفّه، دوستش را دید که اشاره می کرد بروند بازی. محمدعلی سرش را تکان داد که نه و رویش را به طرف


1- دریچه ای که روی سقف خانه می سازند و برای ورود باد به خانه است.
2- از کتاب های فقهی حوزه های علمیه، نوشته شهید ثانی.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه