حیات نیکان 16: آیت الله سیدمحمدعلی علاقه بند صفحه 4

صفحه 4

ص:9

هادی برگرداند؛ هادی شروع کرد به توضیح دادن. محمدعلی نمی فهمید او چه می گوید، اما حتی از حرف زدن هادی هم لذت می برد.

شب، وقتی کتاب های پدر را آورد و جلویش گذاشت، مادر، زیرچشمی نگاهش کرد. پدر، لنگه های چوبی در را باز کرد و آمد توی اتاق. محمدعلی گفت: بابا اینها رو به من هم یاد می دی؟ پدر کنارش نشست: نه، پسرم. اینها سخته. اول باید بری مکتب. محمدعلی اخم کرد: مکتب؟! مکتب برای چی؟ شما که این همه شاگرد دارید، خب به من هم یاد بدهید؛ دیگه چرا باید برم مکتب.

پدر، دستی روی سر محمدعلی کشید: پسرم! بچه باید با هم سن و سال خودش درس یاد بگیره؛ اگه بری مکتب، دوستان زیادی پیدا می کنی. محمدعلی دست هایش را از هم باز کرد: من یک عالمه دوست دارم؛ دیگه دوست نمی خوام! مادر خندید و پدر که داشت کتاب ها را از جلوی محمدعلی می برداشت و روی طاقچه می گذاشت، گفت: اول باید قرآن خوندن یاد بگیری؛ مثل بقیه بچه ها. باید با دوستات بری مکتب و بعد که بزرگ شدی و تونستی این کتاب ها را یاد بگیری، خودم یادت می دم. محمدعلی با حسرت به کتاب ها نگاه کرد.

خداحافظ بی بی فاطی

خداحافظ بی بی فاطی

محمدعلی سرش را انداخت پایین. امیدوار بود موهای جلوی پیشانی اش بیفتد روی چشم ها تا پدر اشک هایش را نبیند، اما موهایش آن قدرها هم بلند نبود. پدر پیچید توی کوچه و محمدعلی با سرآستین،

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه