- پیشوای دلیران تنگستان 2
- از کودکی تا هجرت به قم 3
- بابا نان خالی می خورد 4
- تشویق به نویسندگی 6
- در کنار نواب صفوی 6
- می دانم شاه ترسیده بود 8
- صورت جلسه را پاره کرد 9
- ده روز درس هایی با قرآن 11
- حکومت بر دل ها با سخن و نوشتن 12
- تمدن غرب از نگاه یک مسلمان 13
- زندانیان دور مرا گرفته بودند 15
- به داد ما برسید 18
- ساعتی نزد امام 19
- اشاره 21
- نامه واتیکان 21
- نامه پروفسور رافت علی اف 22
- ترجمه ژاپنی 26
- بشتابید برای نماز 28
- باقیات و صالحات 32
- تصاویر 34
ص:6
از سال ها، وقتی سر مزارش می روم، احساس می کنم هنوز زنده است و مردم هنوز او را «آقا» خطاب می کنند.
از کودکی تا هجرت به قم
از کودکی تا هجرت به قم
گفته بودند که وقتی تو می خواستی به دنیا بیایی، بابا در اتاقش در حال سجده بود و با چشمان گریان از خدا درخواست هایی داشت. وقتی نوشته های پشت قرآن را دیدم، همه چیز را فهمیدم که بابا آن شب به خدا چه می گفته است. بابا در صفحه آخر قرآن نوشته بود: خدایا! این فرزند از نوادگان فاطمه(س) است. خدایا! او را در راه اسلام پایدار کن و او را رسولی قرار ده که دین تو را به اقصا نقاط عالم برساند! خداوندا! تو او را راهنما باش! معلوم بود بابا چه نوشته است. اشک در چشمانم جمع شده بود. اینها همه اش دعای بابا بود که مرا به هجرت و رسالتی بزرگ فرامی خواند. گریه ام گرفت و از خدا همان را خواستم که بابا خواسته بود.
(
مدت ها بود در کنار پدر، دروس حوزه را خوانده بودم. او هر فرصتی که پیش می آمد، کنارم می نشست و برایم از مقدمات و دروس سطح حوزه می گفت و اوضاع روزگار را برایم تحلیل و تعریف می کرد.
روزهای کودتای 28 مرداد 1332 نزدیک شده بود. دوری مصدق از روحانیت، به تنهایی او در فضای سیاسی انجامید و امریکا که در پی ملی شدن صنعت نفت، منافع خود را در خطر می دید، با برپایی کودتا، شاه را دوباره به کشور بازگرداند. در چنین شرایط بحرانی بود به سوی قم حرکت کردم. این هجرت، رنگ و بوی علم داشت؛ بوی حوزه، بوی