حیات نیکان 17: آیت الله سیدمجتبی موسوی لاری صفحه 8

صفحه 8

ص:11

می دانم شاه ترسیده بود

می دانم شاه ترسیده بود

بابا داشت پیر می شد و «فرامرزی» احساس راحتی می کرد. او خیال می کرد دیگر بابا قدرتی ندارد. به همین دلیل، دوباره می خواست خودش را به عنوان نماینده شهر، بر مردم لار تحمیل کند. به خیالش، مردم یادشان رفته بود که روزی آنها را به جان هم انداخته بود؛ چه شیعه و چه سنی آن روز همه برای شکایت از فرامرزی به خانه ما آمده بودند. بابا آن روز به قم تلگراف زد و برای اطمینان از اینکه فرامرزی دوباره نمی آید، اقدام کردند.

از شب تا صبح فکر می کردم که از کجا شروع کنم. با چه کسانی ارتباط برقرار کنم و چه بگویم. در بین راه تهران نیز، فکرهای متفاوتی به ذهنم آمده بود، ولی به سرعت، به یاد سید ابوالحسن رضوی، فرزند مرحوم آیت الله رضوی یکی از نمایندگان شیراز افتادم. سید ابوالحسن، مردی دین دار بود. محاسن داشت و حتی کراوات هم نمی زد. مورد احترام همه بود. پیش او رفتم و از او کمک خواستم. او هم شنیده بود که فرامرزی دوباره می خواهد بیاید. می گفت: آمدن او به صلاح نیست. باید قبل از اینکه به جایی برسد، کاری انجام دهیم. گفتم: من فکر می کنم بهترین کسی را که می توانیم جلو بیندازیم، سردار فاخر، رئیس مجلس است.

قرار شد فردا ساعت هشت صبح به خانه او بروم. بعد، سردار فاخر را هم او دعوت کند، تا من نظرهایم را به فاخر بگویم. سردار فاخر که فهمیده بود پسر سید علی اصغر لاری آمده است، ملاقات را پذیرفت و به موقع آمد. سردار فاخر بابا را خوب می شناخت و برای ایشان احترام

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه