- ستاره ای درخشان 2
- سال های رشد و شکوفایی 3
- مردِ میدان 5
- آن مجسمه مزاحم 7
- جسارت! 9
- کوهی محکم 10
- به کجا بروم! 13
- شریک شادی ها و غم ها 13
- اگر آقا بگوید 15
- نمی توانم جواب بدهم! 16
- بازرسی 17
- دعا برای باران 21
- یکی از اهالی تازه خورماطو 23
- مانند ابراهیم 26
- عقل هنوز حاضر نشده! 28
- بار غمی بزرگ 29
- خجالت 30
- شاگردان 30
- ناجی 31
- آثار و تألیفات 34
- تصاویر 35
ص:17
درس خوان بنویسند. چون من قبلاً نوشته های ایشان را در کتاب تنقیح الاصول و کتاب الصوم دیده ام و مناسب می بینم که ایشان درس شما را بنویسند.» چقدر برای آقای ارومیان شیرین بود آن لحظه که امام نگاهش کرد، لبخندی زد و فرمود: «باشد! موفق باشید آقای ارومیان!» اشک شوق در چشمان شیخ علی ارومیان جمع شد و دلش می خواست از شوق پرواز کند. خم شد و دست گرم امام خمینی را در دست گرفت و بوسید.
از فردای همان روز او با شوق فراوان کلام امام را در جلسات درس یادداشت می کرد. او سال ها از درس امام بهره برد تا اینکه رژیم بعث عراق ایرانی های مقیم آنجا را در فشار قرار داد. همسر آقای ارومیان نیز بیمار شده بود و آقای ارومیان نمی خواست از حوزه علمیه نجف و محضر امام خمینی دل بکند. برایش سخت و دردناک بود، ولی چاره ای نداشت؛ باید می رفت و به بیماری همسرش هم رسیدگی می کرد. بنابراین، با ناراحتی نزد امام خمینی رفت و ماجرا را تعریف کرد. حضرت امام با ناراحتی از او پرسید: «آقای ارومیان! اگر وضع نجف به هم بخورد، میل داری کجا باشی؟» آقای ارومیان، عاشقانه به امام خمینی نگریست و پاسخ داد: «حضرت عالی می دانید که من علاقه زیادی به طلبگی دارم؛ قبلاً هم با آیت الله میلانی در مشهد دیدار کرده ام. بنابراین، دوست دارم در حوزه باشم.» امام لبخندی زد و گفت: «تو اگر در قم باشی، استاد خواهی بود، اما اگر به مشهد بروی، باز هم استادی؛ ولی اگر جای دیگری بروی، وضع فرق می کند!»