- ستاره ای درخشان 2
- سال های رشد و شکوفایی 3
- مردِ میدان 5
- آن مجسمه مزاحم 7
- جسارت! 9
- کوهی محکم 10
- به کجا بروم! 13
- شریک شادی ها و غم ها 13
- اگر آقا بگوید 15
- نمی توانم جواب بدهم! 16
- بازرسی 17
- دعا برای باران 21
- یکی از اهالی تازه خورماطو 23
- مانند ابراهیم 26
- عقل هنوز حاضر نشده! 28
- بار غمی بزرگ 29
- خجالت 30
- شاگردان 30
- ناجی 31
- آثار و تألیفات 34
- تصاویر 35
ص:18
امام خمینی لحظه ای با محبت تمام، آقای ارومیان را نگریست و در سکوت منتظر جواب او ماند. آقای ارومیان گفت: «آقا! مثل اینکه این اما، مفهومی دارد! بفرمایید چه کنم! هرچه شما بفرمایی، همان طور عمل می کنم».
در این لحظه امام خمینی فرمود: «نه به قم بروید و نه به مشهد؛ بلکه در یکی از شهرهای دیگر ایران بمانید و مردم را آگاه کنید.» آقای ارومیان به صورت نورانی و آرام امام خیره شد و آنگاه آرامش عجیبی پیدا کرد و با شوقی بسیار گفت: «آقا! فدایت شوم! اگر شما بفرمایید به آتش برو، می روم.» سخنش که تمام شد، لبخند به لب، جلو رفت و دست امام خمینی را بوسید. امام نیز دهانش را به گوش شیخ علی نزدیک کرد و دعایی در گوشش خواند و سپس فرمود: «آقای ارومیان! بروید و دین خدا را یاری کنید و بدانید که خداوند عالم، یاور کسانی است که در دین استقامت دارند و بدانید که پیروز نیز خواهید شد.» سخنان حضرت امام خمینی آن قدر آقای ارومیان را آرام کرد که سختی رفتن را فراموش کرد.
اگر آقا بگوید
اگر آقا بگوید
او بعد از هشت سال نمایندگی مجلس شورای اسلامی می خواست به حوزه علمیه برود. آمدند پیش او و دعوتش کردند که امام جمعه شهرستان میانه شود، ولی در پاسخ آنها گفت: «نه! فعلاً نیتم این است که به حوزه علمیه بروم».