- ستاره ای درخشان 2
- سال های رشد و شکوفایی 3
- مردِ میدان 5
- آن مجسمه مزاحم 7
- جسارت! 9
- کوهی محکم 10
- به کجا بروم! 13
- شریک شادی ها و غم ها 13
- اگر آقا بگوید 15
- نمی توانم جواب بدهم! 16
- بازرسی 17
- دعا برای باران 21
- یکی از اهالی تازه خورماطو 23
- مانند ابراهیم 26
- عقل هنوز حاضر نشده! 28
- بار غمی بزرگ 29
- خجالت 30
- شاگردان 30
- ناجی 31
- آثار و تألیفات 34
- تصاویر 35
ص:19
این خبر را به امام خمینی رساندند و امام از آنها خواست که دوباره از آقای ارومیان دعوت کنند. این بار آقای توسلی به او تلفن زد و پافشاری کرد: «حتماً باید بیایید.» آقای ارومیان پاسخ داد: «نه! بَس است. می خواهم کار علمی و عملی هم انجام بدهم.» وقتی آقای توسلی پرسید: «اگر آقا بگوید، چه؟»؛ آقای ارومیان از شوق بسیار گریست و گفت: «من قول داده ام که اگر آقا بگوید در آتش برو، بروم!
از طرف من بگویید آقا! من روی حرف خودم ثابت هستم هرچه شما بفرمایید.» این بود که امامت جمعه را پذیرفت.
نمی توانم جواب بدهم!
نمی توانم جواب بدهم!
مخالفانش درباره او خیلی حرف ها می زدند که البته همه این حرف ها دروغ بود. خودش هم این حرف ها را شنیده بود، ولی او در سکوت و آرامش به راهش ادامه می داد. عده ای از دوستانش که شاهد بودند گاهی مخالفان آقای ارومیان وسط سخنرانی او شلوغ می کنند و ناسزا می گویند، به شدت ناراحت شده بودند و دیگر تحمل این همه آزار او را نداشتند. نزدش آمدند و با اعتراض گفتند: «این همه درباره شما حرف زدند و شما را آزار دادند؛ چرا در مقابلشان سکوت می کنید؟ باید جواب آنها را بدهید!» اما او با آرامش نگاهشان کرد و گفت: «اگر کسی با من مشکلی دارد و من بخواهم مشکلم را با او حل کنم، شما چه گناهی دارید؟ شما به مسجد می آیید تا خطبه گوش دهید و نماز بخوانید. برای کارهای شخصی من که نیامده اید. من نمی توانم به خدا جواب بدهم».