- ستاره ای درخشان 2
- سال های رشد و شکوفایی 3
- مردِ میدان 5
- آن مجسمه مزاحم 7
- جسارت! 9
- کوهی محکم 10
- به کجا بروم! 13
- شریک شادی ها و غم ها 13
- اگر آقا بگوید 15
- نمی توانم جواب بدهم! 16
- بازرسی 17
- دعا برای باران 21
- یکی از اهالی تازه خورماطو 23
- مانند ابراهیم 26
- عقل هنوز حاضر نشده! 28
- بار غمی بزرگ 29
- خجالت 30
- شاگردان 30
- ناجی 31
- آثار و تألیفات 34
- تصاویر 35
ص:5
ستاره ای درخشان
ستاره ای درخشان
سال 1311 خورشیدی، شب میلاد پربرکت امام موسی بن جعفر(ع) بود که با تولد فرزندی، فضای خانه اسماعیل، غرق در شادی شد. اسماعیل به صورت معصوم نوزادش نگریست. او را بوسید و زیر لب ذکری گفت. سپس اذان و اقامه را در گوش های نوزاد زمزمه کرد.
علاقه و عشق پدر به امیرالمؤمنین علی(ع)، سبب شد نام فرزندش را علی بگذارد و فرزندش را به عشق او تربیت کند. همواره از خدا می خواست: «خداوندا! به حق مولا علی(ع)، دستان فرزندم را بگیر و به او بسیار عنایت کن!»
اسماعیل پس از جنگ جهانی اول، از ارومیّه به مراغه رفت. در زمان جنگ جهانی اول، ارامنه خانه های شیعیان را در شهر ارومیه غارت کردند. در این قضیه، خانه و مغازه او نیز در آتش سوخت. بنابراین، دیگر نتوانست در شهر ارومیه بماند. از ارومیه به مراغه آمد و تصمیم گرفت تا باقی مانده عمر را در این شهر با آرامش زندگی کند. مردم مراغه نیز او را امین خود می دانستند و مسائل و مشکلات خود را با