- ستاره ای درخشان 2
- سال های رشد و شکوفایی 3
- مردِ میدان 5
- آن مجسمه مزاحم 7
- جسارت! 9
- کوهی محکم 10
- به کجا بروم! 13
- شریک شادی ها و غم ها 13
- اگر آقا بگوید 15
- نمی توانم جواب بدهم! 16
- بازرسی 17
- دعا برای باران 21
- یکی از اهالی تازه خورماطو 23
- مانند ابراهیم 26
- عقل هنوز حاضر نشده! 28
- بار غمی بزرگ 29
- خجالت 30
- شاگردان 30
- ناجی 31
- آثار و تألیفات 34
- تصاویر 35
ص:34
سنگک بخرد. او به نانوایی رفت و نان ها را که گرفت، به طرف خانه طلبه جوان حرکت کرد. هرچه در زد، کسی در را باز نکرد. مرد خجالت می کشید در را باز کند و نان ها را از او بگیرد. به اطراف خانه نگاه کرد، چند قدمی برداشت، تکه نخی از کنار پنجره اتاق خانه آویزان بود. او با دقت نان ها را به گوشه پنجره اتاق آویزان کرد. این بار به شیشه پنجره زد و سپس با عجله از خانه طلبه فقیر دور شد. بوی نان تازه از گوشه پنجره به داخل خانه آمده بود. طلبه جوان به آرامی پنجره را باز کرد و چشمش که به نان های سنگک افتاد، اشکش جاری شد. احساس کرد خداوند به او توجه کرده که کسی را به سراغش فرستاده است. نان ها را برداشت و به کوچه سرک کشید، ولی کوچه خلوتِ خلوت بود و تنها صدای باد بود که به گوش می رسید. این رفتار آیت الله ارومیان باعث شد، طلبه جوان دوباره به خدا توکل کند و زندگی اش را سامان دهد.
ناجی
ناجی
آیت الله ارومیان همراه دوستش با اشتیاق فراوان سوار اتوبوس شدند. هوا به شدت سرد بود. همه مسافرها که سوار شدند، اتوبوس به راه افتاد. زمستان سختی بود و برف زیادی باریده بود. در میانه های راه، ناگهان اتوبوس ایستاد. راننده نگاهی به مسافرها کرد و بعد با دستش جاده را نشان داد و گفت: «راه بسته است، چاره ای ندارید جز اینکه پیاده شوید و هرکس خودش را به سر پناهی برساند. اگر بخواهیم اینجا بمانیم، تلف می شویم».