ص:34
کتک می خوردم، آن هم به جرم شرکت در مراسم عزاداری شهادت امام صادق علیه السلام ، با خود آیه شریفه «أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ» را زمزمه می کردم و خون از سر و صورتم می ریخت. یک مرتبه، دیدم کسی با کت و شلواری مرتب جلو آمد و گفت: نزنید سید اولاد پیغمبر را. بعد آمد طرف من صورتم را بوسید و گفت: بفرمایید آقا بعد تا در دالان فیضیه مرا بدرقه کرد که مأموران دوباره بر سرم نریزند.
خون از همه جای بدنم جاری بود. خودم را به مدرسه حجتیه رساندم و خلاصه دوستان زخم هایم را بستند. بعد رفتم خدمت آیت الله خمینی. ایشان با برادرشان آقای پسندیده صحبت می کردند، مرا که با آن حال دیدند، خیلی ناراحت و نگران شدند و گفتند: شما که اینجا میهمان بودید. مثل اینکه شما هم آسیب دیدید. گفتم: آقا بلا اگر عمومی باشد، چشیدنش شیرین و گواراست. سیصد نفر، شاید هم بیشتر راهی بیمارستان شدند. اوضاع من چندان هم بد نیست. این تمام ماجرا بود. حالا هم که در خدمت شما هستم. صحیح و سلامت.
_ خدا را صد هزار مرتبه شکر. خدا سایه شما را از سر من و بچه ها کم نکند آقا سید.
همراهی با علما
همراهی با علما
_ سلام علیکم.
_ سلام از بنده است استاد. کجا تشریف می برید؟
_ مدرسه خان. مثل هر روز.