حیات نیکان 26: سید عزیزالله امامت صفحه 10

صفحه 10

ص:14

_ اسمت چیست؟

_ سید عزیزالله.

_ پدربزرگت را همه اهل محل می شناختند. مرد باخدایی بود. حالا هم سر مزارش می رویم. بیا پسرم این هم گل.

سید عزیزالله سکه ها را جلوی پیرزن می گیرد.

_ مهمان من پسرم. این گل قابل شما را ندارد.

سید عزیزالله جواب می دهد: شما برای این گل ها زحمت کشیده اید. اگر پولش را نگیرید، نمی برم.

قدم از درگاهی بیرون می گذارد. پیرزن دستش را برای گرفتن پول دراز می کند و سید عزیزالله خم می شود و بقچه گل را از روی زمین برمی دارد.

سفره ناهار را انداخته اند. صدای خنده سید فضل الله اتاق را پر کرده است. بهار، فصل آش با سبزی های تازه است. مادر برای آوردن کشک به مطبخ می رود. وقتی نگاه سید فضل الله به برادرش می افتد، می پرسد: کجایی پسر؟

سید عزیزالله جواب می دهد: زیر سایه شما، و سر سفره می نشیند.

سید فضل الله می گوید: دیشب خواب پدربزرگ را می دیدم. یک جامع المقدمات داد که بدمش به تو، ولی هر چه می گردم، پیدایش نمی کنم. جلدش سبز بود، تو ندیدی؟

سید عزیزالله می خندد: پس برو یک جامع المقدمات برایم بخر.

سید فضل الله می گوید: جدا از شوخی تو دوست داری عربی یاد بگیری؟

سید عزیز الله می گوید: ما که با هم شوخی نداریم. امانت را باید رساند به صاحبش. من جامع المقدماتم را می خواهم. بعد به خاطر اینکه کتاب

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه