حیات نیکان 26: سید عزیزالله امامت صفحه 11

صفحه 11

ص:15

پدربزرگ را گم کرده ای، باید خودت به من درس بدهی. سید فضل الله قدری فکر می کند و می گوید: خودت که می دانی، روزها و شب ها وقتم پر است. می ماند نزدیک اذان صبح. حاضری به خاطر عربی از خوابت بزنی؟

سید عزیزالله با اشتیاق می گوید: چرا که نه! هر وقت خواستی، از خواب بیدارم کن.

چکش مسگرها

چکش مسگرها

روزها کوتاه شده اند، سید عزیزالله کم کم می تواند از کتاب های عربی سر در بیاورد، اما هنوز به تنهایی نمی تواند مفهوم بسیاری از کتاب ها را درک کند. پدرش، سید فخرالدین از نماز مغرب برگشته و دارد نعلینش را می دوزد. سید عزیزالله جلو می رود و نزدیک پدر روی تخت گاهی داخل حیاط می نشیند و زل می زند به دست های پدرش.

پدر می پرسد: کاری با من داری؟

_ بله باباجان! می خواهم اگر اجازه بدهید از این به بعد به مدرسه سلطانی بیایم. آقا داداش می گوید اگر به مدرسه بیایم، پیشرفت می کنم. هم زمان می توانم از محضر چند استاد استفاده کنم. شما چه می گویید بابا؟

سید فخرالدین ریسمان را دور قرقره می پیچد و نعلینش را امتحان می کند و می گوید: از اینکه می خواهی علم دین بخوانی، شادم. فردا صبح دفتر دستکت را حاضر کن تا همراه هم به مدرسه برویم.

شهر تازه بیدار شده. سید فخرالدین همراه دو پسرش به طرف مدرسه سلطانی می روند. هوا قدری سرد است. برگ های خشک با وزش باد این سو و آن سو می روند. سید فخرالدین زیر لب ذکر می گوید. عزیزالله به راهی که می خواهد برود، فکر می کند.

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه