ص:16
صرف و نحو و منطق و لغت را از آقا داداشم سید فضل الله یاد می گیرم. فقه و اصول را نزد پدر می خوانم. فلسفه و تفسیر را هم از آقا سید خلیل الله فقیه می آموزم. آقاداداش می گفت: آیت الله فقیه در تدریس فلسفه و تفسیر چیره دست است. آن وقت می شوم پسری که پدرم آرزویش را دارد. صبح با چه اشتیاقی، پارچه سبز را عمامه کرد و بر سرم گذاشت.
صدای چکش مسگرها، سید عزیزالله را به خود می آورد. راسته مسگرها، پرسروصداترین قسمت بازار است. سید عزیزالله می گوید: چه سر و گوش مقاومی دارند این مردم. صدای اینها تا مدرسه هم می آید؟ پدرش می خندد: گاهی اوایل صبح چرت طلبه های خواب آلود را پاره می کند.
سید فضل الله دست روی شانه برادرش می گذارد و می گوید: کجای کاری در افسانه ها آمده صدای چکش مس گرهای این بازار، ابوعلی سینا را هم کلافه کرده بود.
سید عزیزالله با تعجب می پرسد: او که با اینجا فرسخ ها فاصله داشته.
برادرش جواب می دهد: اگر این طور نبود، به این حکایت، افسانه نمی گفتند.
خورشید هنوز بالا نیامده. در مدرسه سلطانی باز است. در صحن مدرسه درخت های کاج و شمشاد کاشته اند، ولی درخت ها مانع آن نمی شوند که سید عزیزالله حجره های اطراف صحن را نبیند.
سید فضل الله می گوید: به ضلع شمالی و جنوبی صحن نگاه کن. آن دو بنای بزرگ تقریباً قرینه همند و برای اجتماع و تدریس و مباحثه ساخته شده اند. مَدرس ما در ضلع شمالی است. حالا هم بهتر است تا دیر نشده، از