ص:19
می شود. پیرمردی از میان جمعیت می پرسد: اصلاً سید عزیزالله جوان به سن بلوغ رسیده؟
سید فخرالدین باخنده می گوید: اختیار دارید. پسرم در سال 1348 قمری به دنیا آمده. شما بفرمایید ما در چه سالی هستیم؟
پیرمرد بعد از کمی سکوت می گوید: گمان کنم سال 1364 قمری باشد.
سید فخرالدین میان صف نمازگزاران می آید و پسرش را در محراب تنها می گذارد.
جَلد بارگاه
جَلد بارگاه
حیاط مدرسه سلطانی تا اندازه ای خلوت است. طلاب برای خوردن ناهار و استراحت به حجره های خود رفته اند. سید عزیزالله به یکی از درخت های حیاط مدرسه تکیه می دهد و باد آرام با گوشه عبایش بازی می کند.
_ سلام استاد! می توانم بپرسم به چه چیز فکر می کنید؟
_ سید عزیزالله به طرف صدا برمی گردد و شاگردش، محمد را می بیند که با ظرفی پر از گیلاس روبه رویش ایستاده است.
_ سلام، تو کی برگشتی؟
_ همین امروز استاد! می خواستم به درس شما برسم.
ظرف گیلاس را به استادش پیش کش می کند و می گوید: بفرمایید خودم برایتان چیده ام. وقتی دیدم تنها ایستاده اید، با خودم گفتم حالا بهترین فرصت است، چون دور و بر استاد اگر شلوغ باشد، چیزی برای خودش نمی گذارد.
سید عزیزالله با خنده می گوید: ممنون که به یادم بودی. بهتر است زیر