ص:8
سید با خنده می گوید: روی چشم، ولی حکایت برگ سبز و تحفه درویش را که یادت نرفته.
خدیجه سینی نان را به دست سید فخرالدین می دهد و می گوید: «این حرف ها را نزن عموجان. هر چه بدهی، تبرک است. حتی اگر یک دانه گردو باشد.
سید می گوید: عاقبت به خیر شوی دختر.
و سینی نان را به اتاق می برد. بعد از خوردن سحری، روی سجاده اش می نشیند و مفاتیح قدیمی اش را باز می کند. این بار دعای مجیر را می آورد. همیشه دعای مجیر به او آرامش داده و حالا دل بی تابش خیلی بیشتر محتاج این دعاست. با سوز خاصی می خواند: بسم الله الرحمن الرحیم. سبحانک یا مجیر، سبحانک یا رحیم تعالیت یا کریم، اجرنا من النار یا مجیر سبحانک.
صدای در می آید. سید سر بلند می کند و خدیجه را در قاب چوبی در می بیند. چشم های دختر برق می زند.
_ ها عمو چه شده؟
دختر در را پشت سرش می بندد و باخنده جواب می دهد: مژده آورده ام عموجان. زن عمو این بار هم برایت پسر آورده.
سید می پرسد: حالشان چطور است؟
خدیجه با شیطنت می گوید: صدای گریه پسرت حیاط را پر کرده. مادرش هم سلام می رساند.
سید فخرالدین دست به زانو می گیرد و با گفتن «یا علی» بلند می شود. وقتی پنجره را باز می کند، صدای گریه نوزاد با صدای اذان تو می آید. سید زیر لب «خدایا شکر»ی می گوید و به طرف خدیجه برمی گردد. دختر