حیات نیکان 26: سید عزیزالله امامت صفحه 5

صفحه 5

ص:9

به در بسته تکیه می دهد و عمویش را برانداز می کند. سید فخرالدین چند قدم جلو می آید و می گوید: چیزی به عید نمانده، مژدگانی و عیدی ات را یک جا می دهم دخترم.

خدیجه سادات باز می خندد: شما فقط برایم دعا کن عموجان. راستی اسم این یکی را چه می گذارید؟

سید فخرالدین کمی فکر می کند و می گوید: عزیزالله. دلم می خواهد پسرم، عزیزکرده خدا باشد.

راه

راه

خورشید هنوز جایش را به ماه نداده است، اما هوا سوز دارد. سید عزیزالله روی تخت گاهی کنار در خانه شان نشسته و دارد عابران را تماشا می کند. آن قدر توی خودش کز کرده است که صدای پدرش را نمی شنود. سید فخرالدین عبایش را روی دوش سید عزیزالله می اندازد و آرام می پرسد: عزیزِ بابا، به چه فکر می کنی؟

سید عزیزالله به خود می آید. از جا بلند می شود. خیلی باید قد بکشد تا لبه های پایین عبا روی زمین کشیده نشود. به پدر سلام می دهد. سید فخرالدین دستی به موهای پسرش می کشد و از او می پرسد: با پیراهن یک لا این جا نشسته ای چرا؟

_ داشتم به لباس مردم نگاه می کردم باباجان.

بعد عبا را از روی دوشش برمی دارد و به پدر می دهد. سید فخرالدین دست پسرش را می گیرد و با هم قدم در هشتی می گذارند.

پدر می گوید: تعریف کن ببینم. چه چیز لباس مردم برایت جالب بود؟

پسر می پرسد: چرا بعضی ها پیراهن بلند و جلیقه می پوشند، بعضی ها

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه