ص:10
چوخا؟ آقا معلم هم آرخالوق دارد، ولی لباس شما و داداش صدرالدین و داداش فضل الله به بلندی قدتان است؟ چرا شما کلاه لبه دار و نمدی یا حصیری سرتان نمی گذارید؟
پدر که دست کوچک پسرش را گرفته بود و او را از دالان می گذراند، می گوید: چون ما اهل علم هستیم. خوب است مانند اهل علم لباس بپوشیم. پسرم این لباس را می پوشیم تا یادمان باشد به همه خوبی کنیم و حقشان را زیر پا نگذاریم. مهم تر از همه به دنبال علم و آگاهی باشیم.
پدر سری تکان می دهد و می گوید: بله عزیز دلم. اجداد ما نیز اهل علم و دین بودند. اگر خدا بخواهد، ما هم باید همین راه را برویم.
پدر و پسر وارد اتاق می شوند. سید عزیزالله از وقتی یادش می آید، این اتاق را دوست داشته. هنوز هم بهترین سرگرمی او این است که در گوشه ای بنشیند و به پدرش زل بزند که یا در حال نوشتن است یا در حال خواندن. هنوز هم دوست دارد پدر قلم تراش را بردارد و همه قلم ها را از نو بتراشد و او نگاه کند. در این اتاق قصه های زیادی از پدرش شنیده. مهمان های زیادی به این اتاق آمده و رفته اند، مهمان هایی که خیلی از آنها، مثل پدر و برادرهای او لباس می پوشند یا کتاب می آورند یا کتاب می برند.
بلند می شود و کنار تاقچه می رود. یکی از کتاب ها را برمی دارد و روی جلدش را با صدای بلند می خواند: شمس المشارق حبیب الله شریف کاشانی.
پدر کنار بخاری نفتی پشت میزش روی زمین نشسته و دارد کتاب می خواند. سید عزیزالله نزدیک میز چوبی پدر دو زانو می نشیند: ببخشید باباجان این کتاب را پدربزرگ نوشته مگر نه؟