حیات نیکان 27: آیت الله سید محمدحسین میرسجادی صفحه 2

صفحه 2

ص:7

خداحافظ پدر

محمدحسین روی زمین نشست و خاک ها را توی دست های کوچکش مشت کرد. برادرش با سر آستین، اشک هایش را پاک کرد و به جمعیت نگاه کرد که دور قبر جمع شده بودند. قبر پیدا نبود. محمدحسین بلند شد تا به طرف جمعیت برود. صدای گریه های مادر و خواهرهایش را می شنید که از بین آن همه آدم سیاه پوش می آمد. برادرش دستش را گرفت.

محمدحسین دوساله، با انگشت جمعیتِ دور قبر را نشان داد و گفت: مامان... مامان. اما برادر، دستش را حلقه کرد دور کمر محمدحسین و او را در آغوش کشید و به سمت در مقبره خانوادگی برد؛ جایی که دیگر محمدحسین، مادر را نبیند. صورت محمدحسین را به صورت خودش چسباند و آرام گفت: خوش به حالت که نمی فهمی چه بلایی بر سرمان آمده. محمدحسین از بالای شانه های برادر دوباره برگشت به طرف جمعیت و گفت: مامان، مامان، اما برادرش او را از مقبره خانوادگی بیرون

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه