حیات نیکان 27: آیت الله سید محمدحسین میرسجادی صفحه 25

صفحه 25

ص:30

سید هم خندید. مادر یا علی گفت و دست به دیوار گرفت و بلند شد. به درگاه در رسیده بود که برگشت و رو به فرزندش گفت: به ایام فاطمیه اول چند روزی بیشتر نمانده. برای آن پنج شب روضه مردانه، به فکر باش. باید تدارک ببینی.

سید گفت: یادم بود مادر. مادر از اتاق بیرون رفت. سید به جای خالی مادر در چارچوب در خیره شد. به یاد روضه های ایام فاطمیه افتاده بود. از وقتی بچه بود و پدربزرگ در آن ایام روضه می گرفت، آن خانه هر سال پر از آدم های عزادار می شد. خوش حال بود. نگاهش را به نوشته هایش انداخت و زیر لب گفت: تا وقتی زنده باشم، این روضه ها را ادامه خواهم داد.

دهه عاشورا

فاطمه بقچه را محکم گره زد و گفت: ان شاءالله به سلامتی می روید و برمی گردید، اما دلم شور می زند. شنیده ام حکومت، روحانی ها را زیر نظر می گیرد.

سید محمدحسین چند کتاب از روی طاقچه برداشت و آمد کنار فاطمه نشست. گفت: من هم شنیده ام. اما عیبی ندارد. سید به رسم هر سال و طبق عادتی که پدربزرگش داشت، برای دهه اول محرم عازم کربلا بود. او به کربلا می رفت و آنجا ده روز روضه داشت، در نجف هم، در منزل پدربزرگ، روضه زنانه برگزار می شد.

سید محمدحسین گوشه حرم نشسته بود و عده ای از عرب های بغداد و محمودیه که برای عزاداری به کربلا

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه