ص:30
سید هم خندید. مادر یا علی گفت و دست به دیوار گرفت و بلند شد. به درگاه در رسیده بود که برگشت و رو به فرزندش گفت: به ایام فاطمیه اول چند روزی بیشتر نمانده. برای آن پنج شب روضه مردانه، به فکر باش. باید تدارک ببینی.
سید گفت: یادم بود مادر. مادر از اتاق بیرون رفت. سید به جای خالی مادر در چارچوب در خیره شد. به یاد روضه های ایام فاطمیه افتاده بود. از وقتی بچه بود و پدربزرگ در آن ایام روضه می گرفت، آن خانه هر سال پر از آدم های عزادار می شد. خوش حال بود. نگاهش را به نوشته هایش انداخت و زیر لب گفت: تا وقتی زنده باشم، این روضه ها را ادامه خواهم داد.
دهه عاشورا
فاطمه بقچه را محکم گره زد و گفت: ان شاءالله به سلامتی می روید و برمی گردید، اما دلم شور می زند. شنیده ام حکومت، روحانی ها را زیر نظر می گیرد.
سید محمدحسین چند کتاب از روی طاقچه برداشت و آمد کنار فاطمه نشست. گفت: من هم شنیده ام. اما عیبی ندارد. سید به رسم هر سال و طبق عادتی که پدربزرگش داشت، برای دهه اول محرم عازم کربلا بود. او به کربلا می رفت و آنجا ده روز روضه داشت، در نجف هم، در منزل پدربزرگ، روضه زنانه برگزار می شد.
سید محمدحسین گوشه حرم نشسته بود و عده ای از عرب های بغداد و محمودیه که برای عزاداری به کربلا