حیات نیکان 27: آیت الله سید محمدحسین میرسجادی صفحه 28

صفحه 28

ص:33

آقا مصطفی

سید از خانه خارج شد. آن روز کمی زودتر بیرون آمده بود تا اول به حرم برود، بعد به کلاس درسش برسد. وقتی پیچید به کوچه بعدی، دید جلوی خانه امام شلوغ است. یک دفعه سید را اضطراب گرفت. با خودش فکر کرد چه اتفاقی افتاده است. دوید طرف خانه امام. سید محمود دعایی را دید که با چشمانی گریان از خانه خارج می شد. سید محمدحسین رفت طرفش و پرسید: چی شده؟ سید محمود گفت: نمی دانم. حال آقا مصطفی بد شده. بچه ها رفته اند دنبال ماشین تا برسانیمش بیمارستان. نمی دانم چرا دیر کردند. بروم سر کوچه، و هراسان دوید به طرف دیگر کوچه.

سید محمدحسین رفت درون خانه. احمد آقا زیر بغل های برادر را گرفته بود و به کمک دو نفر دیگر آقا مصطفی را از اتاق بیرون آوردند. صورت آقا مصطفی زرد و دور چشم هایش سیاه شده بود. بریده بریده نفس می کشید. سید محمدحسین تا بیرون، آنها را بدرقه کرد. وقتی آنها سوار ماشین شدند، او به خانه خودش برگشت. رنگش پریده و چشم هایش پر از اشک بود. فاطمه، نگران روبه رویش نشست: چی شده؟

وی ساکت بود. علی و مرتضی آماده شده بودند تا برای درس به حوزه بروند، اما با بازگشت پدر، آنها هم کنجکاو، روبه روی پدر، در گوشه دیگر اتاق نشسته بودند. همه ساکت بودند. پسر دیگر سید محمدحسین که داشت صبحانه می خورد تا به مدرسه برود، لقمه اش را نیمه کاره

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه