ص:36
هجرت
حاج آقا آرام گفت: مطمئنید؟
آقای سلطانی که مرد جوان و بلندبالایی بود، گفت: بله حاج آقا، بررسی کردم. به دو تا آشنا هم که در بغداد بودند، مراجعه کردم. آدم های مطمئنی بودند. پرس وجو کردم. ممنوع الخروج شدن شما درست است. شما و آقازاده ها، حق خروج از کشور عراق را ندارید. پنج پسر حاج آقا هم دور تا دور اتاق نشسته بودند و به حرف های آقای سلطانی گوش می دادند. حاج آقا گفت: استغفرالله. سید علی گفت: بابا، چیزی نمی شود ان شاءالله. بهتر نیست از رفتن منصرف شویم.
حاج آقا نگاهی به پسرهایش کرد و گفت: نه جانم. وقتی امنیت جانی نداریم، چرا بمانیم. بعد از بازداشت شدن رحمان و اکبر صلاح نیست اینجا بمانیم. این بعثی ها اگر از زیر زبان آن دو بچه حرف بکشند و بیایند سراغ تو یا برادرت، دیگر کاری از دستمان برنمی آید. مرتضی آرام گفت: بابا، جعفر را هم گرفته اند. بعثی ها ریخته اند خانه شان و جعفر را هم برده اند. برادر جعفر می گفت دو تا از هم کلاسی هایش هم به دست بعثی ها کشته شده اند، آن هم زیر شکنجه.
آقای سلطانی گفت: حاج آقا اگر به رفتن مصرّ هستید، راهی وجود دارد.