حیات نیکان 27: آیت الله سید محمدحسین میرسجادی صفحه 32

صفحه 32

ص:37

کوچک ترین پسر حاج آقا گفت: چه راهی؟

آقای سلطانی گفت: از مرزهای مشترک با ایران نمی شود رفت. جنگ است و مرزها در حالت فوق العاده. باید از ترکیه رفت. اول از راه بغداد به ترکیه می رویم و بعد از ترکیه به ایران. آقای سلطانی ادامه داد و در مورد جزییات راه و سفر و چگونگی رفتن از ترکیه به ایران برای حاج آقا توضیح داد. وقتی شب حاج آقا برای وضو به حیاط رفت، فاطمه را دید که لبه حوض نشسته و در فکر است. حاج آقا لبه حوض، کنار فاطمه خانم نشست و گفت: چی شده؟ فاطمه خانم آه بلندی کشید و گفت: نمی توانم به رفتن فکر کنم، به رفتن از خانه ای که پر از خاطره است. همه بچه هایمان اینجا به دنیا آمده اند، اما همه اینها یک طرف. مادر، من اصلاً نمی توانم به این فکر کنم که مادر اینجا باشد و خودمان برویم. من، تنها، بی ایشان در کشور غریب چه کنم؟ فاطمه خانم حرف دل حاج آقا را گفته بود.

حاج آقا آرام گفت: اما اگر بمانیم ممکن است بعثی های از خدا بی خبر، بریزند خانه. آن موقع معلوم نیست بر سر مادر چه بیاید. همه امید من هم به خواهرمان است. شاید این جنگ زیاد طول نکشد و مرزها باز شود و برگردیم. شاید صدام زودتر سرنگون شود و ریشه بعثی ها کنده شود.

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه