حیات نیکان 27: آیت الله سید محمدحسین میرسجادی صفحه 38

صفحه 38

ص:43

رفت. چیزی شده؟ نکنه توی شلوغی خانه، یکی از بچه ها چیزی شده و به او نگفته اند، اما نه، همه را دیده بود قبل از اینکه به مسجد بیاید. پس شاید مادرش... . هفته پیش که زنگ زده بود گفته بودند حال چندان خوبی ندارد. همان موقع حاج آقا به همه راه ها فکر کرد تا شاید بتواند به صورتی به نجف برگردد، اما خطر بعثی ها خیلی زیاد بود.

حاج آقا نماند تا به سؤال نمازگزاران جواب دهد. سریع به منزل برگشت. حاج خانم که منتظر بود، به استقبال حاج آقا رفت. حاج آقا مستقیماً به سراغ تلفن رفت تا شماره آشنایشان را در نجف بگیرد. حاج خانم گفت: به کجا زنگ می زنید؟ حاج آقا گفت: به نجف. می خواهم حال مادر را بپرسم. در مسجد یک دفعه دلم شور افتاد. اشک از چشم های حاج خانم روان شد. حاج آقا خیره شد به صورت حاج خانم و گفت: خبری شده؟ حاج خانم گریه کنان گفت: انگار بعد از ظهری زنگ زده بودند. حاج آقا خودش همه چیز را فهمید. دست گذاشت روی سرش و کنار گوشی تلفن روی زمین نشست.

حاج خانم کنارش نشست: صبح فوت شده. وصیت کرده بود جنازه ام را نگه ندارید و فوراً خاک کنید. همان ظهر دفنش کرده اند. در همان مقبره خانوادگی، پیش پدرتان.

حاج آقا با کف دست صورتش را پوشاند. تصویر مادر را می دید که لقمه لقمه نان در دهانش می گذاشت و

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه