حیات نیکان 27: آیت الله سید محمدحسین میرسجادی صفحه 39

صفحه 39

ص:44

برایش از پدربزرگ می گفت. صورتش از اشک خیس شده بود. با اشاره حاج خانم، بچه ها که همه دور پدر جمع شده بودند، از اتاق بیرون رفتند. حاج آقا چشم ها را بسته بود و برگشته بود به زمانی که محمدحسین در خانه ای شلوغ، در نجف در کنار مادر بود.

یک زندگی ساده

نماز جماعت در مسجد امام سجاد علیه السلام تمام شده بود. حاج آقا با دو تا از طلبه هایی که در مدرسه آقای مجتهدی، شاگرد ایشان بودند، صحبت می کرد. هنگام صحبت از مسجد خارج شدند و حاج آقا به طرف خانه رفت. روزنامه آن روز مثل همیشه برای حاج آقا آمده بود. آخرین پسر حاج آقا داشت روزنامه را ورق می زد که پدر وارد شد. پسر ایستاد و به پدر سلام کرد. بعد رو به پدر گفت: برای نماکاری خانه امروز بنّا آوردم.

حاج آقا گفت: لازم نیست جانم. همین طوری خوب است.

پسر گفت: بابا، چند شاگرد به این خانه می آیند و می روند. نمای خانه این طور باشد، خوب نیست. بهتر است خانه را کمی بازسازی کنیم... .

حاج آقا نشست کنار پسرش و کنار روزنامه ها و گفت: سادگی خانه را به هم نزن پدر جان. احتیاجی نیست. همین طوری خوب است.

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه