ص:45
پسرش آهسته گفت: پس بیایید حداقل اسباب کشی کنیم به یک محل بهتر. حاج آقا لبخند زد: پسرم، ازدواج که کردی، می روی هر جایی دوست داشته باشی؛ اما من اینجا راحت ترم. با این همسایه ها، با این مردم خون گرم. تازه خانه به مسجد نزدیک است و من پیاده می توانم بروم و بیایم. بعد برای عوض کردن حرف، روزنامه ها را ورق زد و گفت: خبر جدیدی از عراق نشده. پسرش بلند شد و تلویزیون را روشن کرد. گفت: چرا شنیدم اخبار یک ساعت پیش گفت بمب گذاری کردند توی بغداد. الان دوباره اخبار می گوید و نشست کنار پدرش. حاج آقا خیره شده بود به تلویزیون. به هر خبری که مربوط به عراق می شد، علاقه-مند بود. می خواست بداند چه بلایی بر سر سرزمینی می آید که دوستش داشت و ترکش کرده بود. پسرش کنارش نشست. نگاهی به پسرش کرد. شاید خیلی وقت ها دلش برای نجف و کوچه هایش تنگ می شد، اما اینجا حداقل مطمئن بود جان فرزندانش در امان است. بعد از پایان خبر بلند شد و به اتاق درس رفت. طلبه ها آمده بودند و منتظر استاد بودند.
درس تنها چیزی بود که بعد از همه آن سال ها و همه آن دوری ها به آیت الله میرسجادی آرامش می داد.