حیات نیکان 27: آیت الله سید محمدحسین میرسجادی صفحه 40

صفحه 40

ص:45

پسرش آهسته گفت: پس بیایید حداقل اسباب کشی کنیم به یک محل بهتر. حاج آقا لبخند زد: پسرم، ازدواج که کردی، می روی هر جایی دوست داشته باشی؛ اما من اینجا راحت ترم. با این همسایه ها، با این مردم خون گرم. تازه خانه به مسجد نزدیک است و من پیاده می توانم بروم و بیایم. بعد برای عوض کردن حرف، روزنامه ها را ورق زد و گفت: خبر جدیدی از عراق نشده. پسرش بلند شد و تلویزیون را روشن کرد. گفت: چرا شنیدم اخبار یک ساعت پیش گفت بمب گذاری کردند توی بغداد. الان دوباره اخبار می گوید و نشست کنار پدرش. حاج آقا خیره شده بود به تلویزیون. به هر خبری که مربوط به عراق می شد، علاقه-مند بود. می خواست بداند چه بلایی بر سر سرزمینی می آید که دوستش داشت و ترکش کرده بود. پسرش کنارش نشست. نگاهی به پسرش کرد. شاید خیلی وقت ها دلش برای نجف و کوچه هایش تنگ می شد، اما اینجا حداقل مطمئن بود جان فرزندانش در امان است. بعد از پایان خبر بلند شد و به اتاق درس رفت. طلبه ها آمده بودند و منتظر استاد بودند.

درس تنها چیزی بود که بعد از همه آن سال ها و همه آن دوری ها به آیت الله میرسجادی آرامش می داد.

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه