ص:12
صابر، محمدحسین را به طرف خانه برد. جمعیت از کوچه ها و خیابان ها، به طرف حرم سرازیر شده بودند. محمدحسین دست آقاصابر را گرفت و به جمعیت نگاه کرد. آقاصابر دستی روی سر محمدحسین کشید و گفت: «بابابزرگِ تو آدم بزرگی بود. تو هنوز بچه ای، نمی فهمی بابابزرگ چه کارهایی که برای این مردم نکرده! نمی فهمی که حوزه نجف چه عالمی را از دست داده.» و اشک هایش را پاک کرد. محمدحسین بلند گفت: نخیر، می فهمم. خیلی خوب هم می فهمم. تازه بابابزرگ، مهربون ترین بابابزرگ دنیا بود.
مدرسه علوی
محمدحسین کتاب ها را گوشه اتاق گذاشت و رفت بالای سر برادر بزرگش. برادر چشم هایش را بسته بود و چیزی را زیر لب تکرار می کرد.
او داشت جمله ای را از بر می کرد. محمدحسین خم شد، بلکه جمله را بخواند و از کتاب برادرش سر در بیاورد، اما همان موقع برادر چشم هایش را باز کرد و کتاب را ورق زد. نگاهی به محمدحسین کرد که خم شده بود بالای سرش. گفت: چه خبره؟ کی اومدی؟ محمدحسین کنار برادرش نشست: همین الان.
برادر نگاهی به کتاب های محمدحسین کرد و گفت: خسته ای؟ درس نداری؟