- مقدمه 1
- بهار خجسته 2
- کودکی با پرسش های بی شمار 4
- لقمه حلال 5
- تحصیلات ابتدایی 7
- مکتب خانه و رؤیای تدریس 9
- نویسنده جوان 10
- دریای نور 12
- تجربه ای نوین 16
- دغدغه جدید 17
- مبارز سیاسی 19
- پیوندهای اجتماعی 22
- روش تدریس 24
- آرزوی دیرینه 25
- حج خونین 27
- برنامه ریزی دقیق 29
- حاصل عمر 30
- خاطرات تبلیغ 33
- خانواده 35
- تصاویر 39
ص:7
بهار خجسته
باغچه کوچک حیاط خانه شیخ حسین از چند روز پیش میزبان بهار شده بود. با اینکه هوای تبریز هنوز سرد بود، ولی نهال جوان کنار حوض، پیراهنی از جنس شکوفه های سفید و صورتی به تن کرده بود و نسیم، شمیم باطراوت شکوفه و چمن را در گوشه و کنار حیاط می پاشید.
باجی خانم، بی ملاحظه سن و سالش، از پله های آجری بالا دوید و فریاد زد: «آبِ جوش!» شیخ حسین تمام تلاش خود را می کرد، تا دل بی تابش آرام بگیرد، ولی نتیجه ای عایدش نمی شد. صدای ناله و فریاد همسرش، لحظه به لحظه، بلند و بلندتر می شد و تپش قلب شیخ حسین، تندتر. نگاهی به آسمان صاف بهاری انداخت. کنار حوض فیروزه-ای وضو ساخت و به سجاده مخمل سبزش پناه برد تا برای همسرش از خداوند کمک بخواهد. عطر