- مقدمه 1
- بهار خجسته 2
- کودکی با پرسش های بی شمار 4
- لقمه حلال 5
- تحصیلات ابتدایی 7
- مکتب خانه و رؤیای تدریس 9
- نویسنده جوان 10
- دریای نور 12
- تجربه ای نوین 16
- دغدغه جدید 17
- مبارز سیاسی 19
- پیوندهای اجتماعی 22
- روش تدریس 24
- آرزوی دیرینه 25
- حج خونین 27
- برنامه ریزی دقیق 29
- حاصل عمر 30
- خاطرات تبلیغ 33
- خانواده 35
- تصاویر 39
ص:11
زندگی شیخ حسین نقاشی کرده است. زندگی به آرامی یک رودخانه زلال در جریان بود تا اینکه خبری بین مردم پیچید و به خانه شیخ حسین رسید.
«شما مطمئنید آقا؟» همسر شیخ، آرام این جمله را پرسید.
_ بله در مسجد و در بین کسبه محله صحبتش بود. از طرف شهرداری آمده اند بخرند؛ چون می خواهند خیابان ها را عریض تر کنند.
_ خوب اینکه ناراحتی ندارد حاج آقا. لابد بهای آن را می دهند. بهتر است توکّلتان به خدا باشد.
_ همیشه توکّلم به خداست خانم، ولی من پول نمی خواهم. راستش نمی دانم این پول ها را از چه منبعی آورده اند، حلال است یا حرام. احتیاط کنم بهتر است. فرزندان من تا به حال نان شبهه دار نخورده اند، از این به بعد هم نمی خوررند، ان شاءالله!
_ با اینکه می گویید نیمی از خانه می رود، باز هر تصمیمی بگیرید، ما راضی هستیم.
_ خدا خیرتان بدهد خانم جان! پسرم نان را گرد نکن، صاف بزن تو ظرف ماست که به همه ماست برسد! بارک الله پسر!