- مقدمه 1
- طعم روزهای کودکی 2
- بوی خوش زندگی 5
- تشنه ای که سیراب نمی شد 7
- به زلالی باران 10
- یک کتاب، یک آرزو 15
- مهربان تر از نسیم 16
- مردی همچون کوه 19
- تمام مظلومین عالم 22
- تابستان های پربار 23
- دریایی خروشان 24
- دورِ نزدیک 27
- فانوسی همیشه روشن 30
- حتی یک نفر 32
- فصل پرواز 34
- تمنّا 35
- آن شب آفتابی 37
- آرامشی جاودانه 39
- تصاویر 41
ص:24
مردی همچون کوه
مردی همچون کوه
سید حسین از مدرسه رضویه بیرون آمد. هنوز چند قدمی بیشتر راه نرفته بود که پاسبانی روبه رویش ایستاد. پاسبان بی آنکه کلمه ای بر زبان بیاورد، باتومش را بلند کرد و بر سر و صورت سید کوبید. درد در تمام بدن سید حسین پیچید و صدای ناله اش بلند شد. صورت پاسبان سرخ شده بود و لب هایش را روی هم فشار می داد و بر بدن سید حسین باتوم می زد. سید حسین همان طور که درد می کشید، از پاسبان پرسید: آقا! به چه علتی مرا می زنید؟ پاسبان پوزخندی زد و گفت: رضا شاه دستور داده عمامه را از سر شیخ ها برداریم!
پاسبان عمامه مشکی را از سر سید حسین برداشت و آن را به زمین پرت کرد و چند ضربه دیگر نیز به سید حسین زد. جای ضربه باتوم پیشانی سید را سرخ کرده بود، سید حسین دست برد و خونِ گوشه لبش را پاک کرد و گفت: ای مرد! مگر نمی دانی اهانت به سادات، گناه است؟ پاسبان درحالی که قهقهه می زد گفت: من فقط به دستور رضا شاه عمل می کنم، فرقی هم نمی کند که سید باشی یا نباشی!
سید حسین که دیگر حرف زدن با پاسبان را بی فایده می دید، سکوت کرد. چند طلبه از در مدرسه رضویه بیرون آمدند. پاسبان، سید حسین را روی زمین پرت کرد و به