- مقدمه 1
- طعم روزهای کودکی 2
- بوی خوش زندگی 5
- تشنه ای که سیراب نمی شد 7
- به زلالی باران 10
- یک کتاب، یک آرزو 15
- مهربان تر از نسیم 16
- مردی همچون کوه 19
- تمام مظلومین عالم 22
- تابستان های پربار 23
- دریایی خروشان 24
- دورِ نزدیک 27
- فانوسی همیشه روشن 30
- حتی یک نفر 32
- فصل پرواز 34
- تمنّا 35
- آن شب آفتابی 37
- آرامشی جاودانه 39
- تصاویر 41
ص:32
دورِ نزدیک
دورِ نزدیک
آیت الله بدلا درِ اتاق را که باز کرد، سوز و سرمای شدیدی به صورتش خورد و تنش لرزید. همسرش پشت سرش آمد و شال پشمی را دور گردن سید انداخت و گفت: به سلامت آقا!
سید حسین نگاهی به همسرش کرد. در چهره همسرش، فداکاری، عشق و آرامش موج می زد. او عبایش را دور خود پیچید و خواست نعلینش را بپوشد که دید شب تا صبح برف زیادی باریده است. از گوشه حیاط چکمه های پسرش را برداشت و با دست، برف نشسته روی آنها را کنار زد و بر زمین ریخت؛ بعد خم شد و پاهایش را داخل چکمه فرو کرد و گرمای لذت بخشی در پاهایش پیچید. صدای اذان، تمام کوچه را پر کرده بود. آیت الله بدلا به سرعت به سوی مسجد امام قدم برداشت. دانه های درشت برف، بر عمامه اش می نشست و بر سر و صورتش می خورد و دست ها و بینی اش سرخ شده بود. بدنش به شدت می لرزید، اما لحظه ای از رفتن باز نایستاد. کوچه ها خلوت بود و هنوز روی برف ها ردپایی دیده نمی شد.
به مسجد که رسید، خم شد تا چکمه ها را از پا در آورد. خادم مسجد به طرفش آمد و سلام گفت. آیت الله