- مقدمه 1
- طعم روزهای کودکی 2
- بوی خوش زندگی 5
- تشنه ای که سیراب نمی شد 7
- به زلالی باران 10
- یک کتاب، یک آرزو 15
- مهربان تر از نسیم 16
- مردی همچون کوه 19
- تمام مظلومین عالم 22
- تابستان های پربار 23
- دریایی خروشان 24
- دورِ نزدیک 27
- فانوسی همیشه روشن 30
- حتی یک نفر 32
- فصل پرواز 34
- تمنّا 35
- آن شب آفتابی 37
- آرامشی جاودانه 39
- تصاویر 41
ص:35
فانوسی همیشه روشن
فانوسی همیشه روشن
آیت الله بدلا، همراه پسرش، سید علی به جماران آمد و در صف دیدارکنندگان ایستاد. وی، روز خاطره انگیزی در پیش داشت. پسرش، سید علی نیز نمی دانست از شادی بسیار چه کند. آیت الله بدلا بعد از سال ها تلاش و چشم انتظاری، دلش می خواست زودتر شکفته شدن گل زندگی اش را ببیند. از قسمت بازرسی حسینیه جماران عبور کردند و آیت الله بدلا داخل شد؛ اما سید علی، را به داخل راه ندادند. آیت الله بدلا با دیدن امام خمینی، جلو رفت و دست های ایشان را بوسید. دوست همراهش نیز رو به امام خمینی کرد و با احترام بسیار گفت: آقا! می خواهیم پسر آقای بدلا به دست شما معمم شود!
آیت الله بدلا سر برگرداند؛ اما اثری از پسرش ندید و در این وقت بود که متوجه نبودن او شد. امام خمینی لبخندی زدند و فرمودند: او را اینجا بیاورید! عرق بر پیشانی آیت الله بدلا نشست و آب دهانش را قورت داد و گفت: آقاجان! پسرم با ما آمد، اما الان بین ما نیست، ما را ببخشید. امام خمینی فرمودند: پیدایش کنید. بعد از سخنرانی، عمامه گذاری اش را ان شاء الله انجام خواهم داد.