- مقدمه 1
- طعم روزهای کودکی 2
- بوی خوش زندگی 5
- تشنه ای که سیراب نمی شد 7
- به زلالی باران 10
- یک کتاب، یک آرزو 15
- مهربان تر از نسیم 16
- مردی همچون کوه 19
- تمام مظلومین عالم 22
- تابستان های پربار 23
- دریایی خروشان 24
- دورِ نزدیک 27
- فانوسی همیشه روشن 30
- حتی یک نفر 32
- فصل پرواز 34
- تمنّا 35
- آن شب آفتابی 37
- آرامشی جاودانه 39
- تصاویر 41
ص:39
مطلب را به او برسانم!
فصل پرواز
فصل پرواز
اهل خانه در اتاق جمع شده بودند و بوی صفا و صمیمیت در خانه پیچیده بود. سید هادی نگاهی به پدر کرد و گفت: پدر جان! می خواهم به جبهه بروم، شما به من اجازه می دهی؟
سید حسین نگاهی مهربانانه به سراپای پسرش انداخت، قلب سید هادی می تپید و منتظر جواب بود و با انگشت های دستش بازی می کرد و سر به زیر داشت. مادر، خواهر و برادرها به سید هادی خیره شده بودند. صدای گفت وگوهای اعضای خانواده، اتاق را انباشته بود:
_ برو داداش هادی! امام حتماً خوش حال می شود!
_ هادی جان! تو که هنوز سنی نداری؛ آنجا می خواهی چه کار کنی؟
_ اگر دلت به رفتن است، بسم الله! خدا به همراهت پسرم!
بازی های کودکانه سید هادی و صدای شعر و دعا خواندن های او در ذهن آقای بدلا مرور شد. او که بارها دیده بود سید هادی قاب عکس امام خمینی را از تاقچه اتاق برمی دارد، آن را می بوسد و اشک شوق می ریزد رو به پسرش سید هادی گفت: خدا نگه دارت باشد، نور چشمم! و زیر لب زمزمه کرد: خداوندا! تو را شکر می گویم که