- مقدمه 1
- طعم روزهای کودکی 2
- بوی خوش زندگی 5
- تشنه ای که سیراب نمی شد 7
- به زلالی باران 10
- یک کتاب، یک آرزو 15
- مهربان تر از نسیم 16
- مردی همچون کوه 19
- تمام مظلومین عالم 22
- تابستان های پربار 23
- دریایی خروشان 24
- دورِ نزدیک 27
- فانوسی همیشه روشن 30
- حتی یک نفر 32
- فصل پرواز 34
- تمنّا 35
- آن شب آفتابی 37
- آرامشی جاودانه 39
- تصاویر 41
ص:41
خبر تازه ای شنید:
_ امروز استاد خوبی برایمان می آید!
_ کی می آید؟ او کیست؟ می شناسیدش؟
_ تا ساعتی دیگر می آید. خیلی ها تعریفش را می کنند.
طلبه جوان با شنیدن این حرف ها، زیر لب گفت: یا فاطمه معصومه! دعا کن این همان کسی باشد که من مدت هاست آرزوی شاگردی اش را در دل دارم!
طلبه جوان آن قدر غرق افکار خود بود که نفهمید این مدت را چطور گذراند و کتاب و جزوه اش را در دست گرفت و وارد جلسه شد. او شور و شوق فراوانی برای دیدن استاد داشت و نگاهش خیره به در کلاس بود. لحظاتی بعد استاد در برابر دیدگان شاگردان ظاهر شد و شروع به صحبت کرد.
طلبه جوان محو کلام استاد آیت الله سید حسین بدلا شد. استاد با شور و نشاط تمام، درس می داد، گویی که او هم مثل این طلبه ها جوان است. طلبه جوان به موهای جوگندمی و صورت چروکیده استاد بدلا نگریست و حس آرامشی به او دست داد. حس پیدا کردن گم شده ای پس از جست وجوی زیاد و حس رسیدن به دریایی از دانایی. شور عجیبی برای ادامه درس ها در وجود طلبه جوان ریشه دواند.