- مقدمه 1
- طعم روزهای کودکی 2
- بوی خوش زندگی 5
- تشنه ای که سیراب نمی شد 7
- به زلالی باران 10
- یک کتاب، یک آرزو 15
- مهربان تر از نسیم 16
- مردی همچون کوه 19
- تمام مظلومین عالم 22
- تابستان های پربار 23
- دریایی خروشان 24
- دورِ نزدیک 27
- فانوسی همیشه روشن 30
- حتی یک نفر 32
- فصل پرواز 34
- تمنّا 35
- آن شب آفتابی 37
- آرامشی جاودانه 39
- تصاویر 41
ص:42
آن شب آفتابی
آن شب آفتابی
شب سردی بود. مردی که کودکی در آغوش داشت، در کنار خیابان ایستاده بود و کودک ناله می کرد. آیت الله بدلا از خیابان رد می شد که نگاهش به مرد افتاد. مرد همسایه به چپ و راست نگاه کرد. آیت الله بدلا به چهره رنگ پریده مرد نگریست. امید در دل مرد همسایه جوانه زد. آیت الله بدلا از مرد پرسید: چه شده؟ کودکت بیمار است؟
_ آقای بدلا! مدتی است که کودکم تب کرده، اما هنوز نتوانستم او را به بیمارستان برسانم.
آیت الله بدلا قدمی برداشت و کنار مرد ایستاد و دست بر پیشانی عرق کرده و سرخ شده کودک گذاشت. چهره اش درهم رفت و گفت: باید عجله کرد. عبایش را روی دوش مرتب کرد و دو سه قدم جلوتر از مرد ایستاد. اتومبیلی از دور پیدا شد. دست هایش را در هوا تکان داد. راننده به آنها که نزدیک شد، کنار پایشان نگه داشت. آیت الله بدلا و آنها سوار اتومبیل شدند. در تمام طول راه، پدر کودک بیمار، نگران و ساکت بود، اما آیت الله بدلا با چهره ای آرام زیر لب ذکر می گفت. به بیمارستان آیت الله گلپایگانی که رسیدند آنها از راننده تشکر کردند و به سرعت وارد بیمارستان شدند.
کودک را که روی تخت خواباندند، پزشک بالای سرش آمد و مشغول معاینه او شد. مرد کنار پزشک ایستاد