حیات نیکان 21: آیت الله سید حسین بدلا صفحه 37

صفحه 37

ص:42

آن شب آفتابی

آن شب آفتابی

شب سردی بود. مردی که کودکی در آغوش داشت، در کنار خیابان ایستاده بود و کودک ناله می کرد. آیت الله بدلا از خیابان رد می شد که نگاهش به مرد افتاد. مرد همسایه به چپ و راست نگاه کرد. آیت الله بدلا به چهره رنگ پریده مرد نگریست. امید در دل مرد همسایه جوانه زد. آیت الله بدلا از مرد پرسید: چه شده؟ کودکت بیمار است؟

_ آقای بدلا! مدتی است که کودکم تب کرده، اما هنوز نتوانستم او را به بیمارستان برسانم.

آیت الله بدلا قدمی برداشت و کنار مرد ایستاد و دست بر پیشانی عرق کرده و سرخ شده کودک گذاشت. چهره اش درهم رفت و گفت: باید عجله کرد. عبایش را روی دوش مرتب کرد و دو سه قدم جلوتر از مرد ایستاد. اتومبیلی از دور پیدا شد. دست هایش را در هوا تکان داد. راننده به آنها که نزدیک شد، کنار پایشان نگه داشت. آیت الله بدلا و آنها سوار اتومبیل شدند. در تمام طول راه، پدر کودک بیمار، نگران و ساکت بود، اما آیت الله بدلا با چهره ای آرام زیر لب ذکر می گفت. به بیمارستان آیت الله گلپایگانی که رسیدند آنها از راننده تشکر کردند و به سرعت وارد بیمارستان شدند.

کودک را که روی تخت خواباندند، پزشک بالای سرش آمد و مشغول معاینه او شد. مرد کنار پزشک ایستاد

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه