- مقدمه 1
- طعم روزهای کودکی 2
- بوی خوش زندگی 5
- تشنه ای که سیراب نمی شد 7
- به زلالی باران 10
- یک کتاب، یک آرزو 15
- مهربان تر از نسیم 16
- مردی همچون کوه 19
- تمام مظلومین عالم 22
- تابستان های پربار 23
- دریایی خروشان 24
- دورِ نزدیک 27
- فانوسی همیشه روشن 30
- حتی یک نفر 32
- فصل پرواز 34
- تمنّا 35
- آن شب آفتابی 37
- آرامشی جاودانه 39
- تصاویر 41
ص:43
و با صدایی لرزان پرسید: آقای دکتر! حال پسرم چطور است؟ پزشک سرش را بلند کرد: برایش خیلی دعا کنید. تبش بالاست و اگر پایین نیاید، احتمال دارد فلج بشود!
مرد قدمی به عقب برداشت و به دیوار بیمارستان تکیه داد. آیت الله بدلا به او نزدیک شد و دست های سرد مرد را در دستان گرم خود گرفت و گفت: تَوَکَّلتُ عَلَی الله! ان شاء الله پسرت بهبود می یابد. راستی آقا ولی! همسرت از حال فرزندش خبر دارد؟ او کجاست؟
_ نه آقا! خبر ندارد. الان هم می ترسم او را خبردار کنم.
_ مادرش باید بیاید و در کنار فرزندش باشد!
آیت الله بدلا حرفش را تمام کرد و به سمت تلفن بیمارستان رفت و به سرعت، شماره منزل خود را گرفت: سلام خانم! پسر آقا ولی تب شدیدی کرده، اما مادرش خبر ندارد. لطف کن به خانه آنها برو و او را با خود به بیمارستان گلپایگانی بیاور.
آقا ولی پدر کودک شروع به قدم زدن کرد. تسبیح در دست های آیت الله بدلا می چرخید و لحظات به کندی می گذشت. نگاه پدر کودک به ساعت دیواری بیمارستان بود که انگار ثانیه ها و دقیقه هایش به هم چسبیده بودند و حرکت نمی کردند.
لحظاتی گذشت و دو زن با عجله وارد بیمارستان شدند. همسر آیت الله بدلا به همراه مادر کودک به اتاق