- مقدمه 1
- طعم روزهای کودکی 2
- بوی خوش زندگی 5
- تشنه ای که سیراب نمی شد 7
- به زلالی باران 10
- یک کتاب، یک آرزو 15
- مهربان تر از نسیم 16
- مردی همچون کوه 19
- تمام مظلومین عالم 22
- تابستان های پربار 23
- دریایی خروشان 24
- دورِ نزدیک 27
- فانوسی همیشه روشن 30
- حتی یک نفر 32
- فصل پرواز 34
- تمنّا 35
- آن شب آفتابی 37
- آرامشی جاودانه 39
- تصاویر 41
ص:12
اعتراض کنیم. چرا احمدشاه مدام به فرنگ می رود و پول مملکت را به خارج از کشور منتقل می کند؟ چرا از وقتی احمدشاه از مسافرت آمده، نان خیلی گران و کمیاب شده؟ این قحطی چیست که شاه بر جان ما مردم بیچاره انداخته؟ به خدا سوگند که ما چنین شاهی را نمی خواهیم! او باید از مملکت ما برود! باید با هم متحد شویم و او را برکنار کنیم.
سید حسین دست هایش را بالا آورد، مشت کرد و فریاد زد: «الله اکبر! الله اکبر! الله اکبر!»؛ صدای تکبیر جمعیت در مسجد پیچید.
تشنه ای که سیراب نمی شد
تشنه ای که سیراب نمی شد
پدر، دست سید حسین را گرفت و نزد آقا ملاعلی برد. ملاعلی نگاهی به پسر کرد و پرسید: چرا این قدر دیر به مکتب آمده ای؟ نکند علاقه ای به درس نداری و به اصرار خانواده ات آمده ای؟ سید حسین در چشم های ملاعلی نگریست و پاسخ داد: نه آقا! من درس خواندن را خیلی دوست دارم و می خواهم خیلی زود باسواد شوم.
پدر به حسین اشاره کرد و رو به آقا ملاعلی ادامه داد: آقا ملاعلی! راستش این پسر در کاسبی، کمک دستم بود و به همین خاطر، آمدنش به مکتب دیر شد!
آقا ملاعلی سرش را تکان داد: حیف است سید محمد!